شكنجهگاه مخفی ساواک در تهران كشف شد
خانه يك سرهنگ ساواك در جريان زد و خوردهاي خياباني تهران به آتش كشيده شد و هنگامي كه مردم به داخل خانه رفتند، موفق به كشف يك تونل زيرزميني شدند كه در آن، سلولهاي متعدد و وسايل شكنجه و مقداري استخوانهاي پوسيده انسان ديده ميشد.
اين خانه كه مردم به آن «خانه وحشت» نام دادهاند، در خيابان بهار، خيابان «جهان» قرار داشت.
اين خانه مدتي نيز در اختيار ادارهاي از «ساواك» بود كه بسياري [از دستگيرشدگان] در آنجا بازجويي شدهاند.
شاهدان عيني به خبرنگار كيهان گفتند؛ هنگامي كه وارد خانه شديم، ابتدا فكر ميكرديم كه يك محل مسكوني است، ولي با كمال تعجب متوجه شديم كه اين خانه به يك شكنجه گاه بيشتر شبيه است. به اتفاق عدهاي از مردم كه به داخل خانه هجوم آورده بودند، شروع به بازرسي اين محل كرديم و به يك زير زمين كه توسط تونل بزرگي به خانه ديگري در فاصله تقريبي 150 متر راه داشت، رسيديم. در اين تونل انواع وسايل شكنجه ديده ميشد بعضي از اين وسائل شكنجه هنوز خونآلود بود و معلوم بود كه به تازگي مورد استفاده قرارگرفته است. در گوشه ديگر اين تونل مقدار زيادي لباسهاي زير زنانه و مردانه كه مملو از خون بود روي هم انباشته شده بود و چند تكه از استخوانهاي قسمت مختلف بدن ديده ميشد. در اين تونل سلولهاي كوچكي ديده ميشد كه متهمان فقط ميتوانستهاند در آن بايستند. تونل آنقدر تاريك بود كه نور چراغ قوههاي قوي نميتوانست آن را روشن كند. از بر روی دیوار تصويرهایی بود كه چند نفر را در حال شكنجه شدن نشان ميداد. اين تصاوير ظاهراً براي شكنجه رواني به كار ميرفته است. هجوم بيسابقه مردم براي تماشاي اين شكنجهگاه باعث شد تا مأموران فرمانداري نظامي بعد از تيراندازي و متفرق كردن مردم، ماشينآلات را از آن محل خارج و به نقطه نامعلومي منتقل كردند.
سرهنگ زيبايي[1] كه صاحب اين خانه است، هنگام آتش زدن خانه فرار كرد.
سودابه حمزهاي دربارة مشاهداتش از اين شکنجهگاه گفته است:
«…در يکي از همان روزها، برادر، دوست و همساية خانوادگي ما، خبر آورد که به خانهاي در خيابان بهارلو رفته که شکنجهگاه سرهنگي به نام زيبايي است. پانزده ساله بودم و پر از شور. …آن روز بعد از انتشار اين خبر، من هم همراه پدر و دوست خانوادگيمان حاجرضا، جمع شديم تا به شکنجهگاه سرهنگ زيبايي برويم. يادم هست وقتي به آنجا رسيديم، جمعيت جلوي درب گاراژي حياط در خيابان جمع شده بودند. …حالا من آمده بودم تا مکان اين همه تهديد و ترس را ناباورانه از نزديک ببينم. بعد از اينکه از کنار زن گذشتم و رو به در حياط کردم، اولين چيزي که در جا خشکم کرد، پاي آويزاني بود که از بالاي زانو، بُرش خورده بود. يادم نيست با چه وسيلهاي از سر در حياط آويزان بود. محل بُرش خوردن مشخص نبود اما پا مجروح بود و همان اول بسمالله ورود به شکنجهگاه، باعث شد پي به عمق دلنگراني مادربزرگ ببرم. با ديدن پاي آويزان، حالت تهوع به من دست داد و دستانم يخ کرد و بدنم شروع به لرزيدن. چيزي که به خاطر دارم، حياط کاملاً چهارگوشي هست و ساختماني چهارگوش در وسط آن. يادم نيست از کدام سمت حياط از پلهها پايين رفتيم و وارد زيرزميني شديم که تاريک بود و دراز. اين زيرزمين به واسطه چند لامپ به فواصل روشن شده بود اما باز براي بهتر ديدن اجسام روي ديوار، پدرم فندکش را هم روشن ميکرد رو به ديوار. توصيف چيزهايي که روبروي ما به ديوار نصب شده بود و حالي که آن لحظه به هر کدام از ما دست داد، غيرممکن است.
بازديد از آن راهروي طولاني در حالي انجام شد که جواني لاغر با صدايي هيجانزده، به تشريح موقعيت پرداخته بود و شرح ميداد که نصب اين ناخنها و آن لباسهاي خوني براي شکنجههاي روحي و رواني صورت گرفته تا زنداني در بدو ورود، با ديدن آن صحنهها، بترسد و آمادة اعتراف بشود.
انتهاي اين راهرو به مکاني رسيديم که از چندين اتاق تشکيل شده بود. دو اتاقي که بنده به وضوح ياد دارم، يکي اتاقي بود که در آن، يک صندلي فلزي ـکه در آن زمان به صندلي ارج معروف بودـ وسط اتاق گذاشته بودند، اما وسط صندلي با مهارت، به شکل دايره، سوراخ شده بود و کنار اتاق، چند سنگ، وزنههاي فلزي (که کاسبهاي قديم از آنها براي وزن کردن استفاده ميکردند و اکنون بسيار کم است) و يک گاز پيکنيک موجود بود. همان جوان توضيح داد که زندانيهاي مرد را روي آن صندلي مينشاندند و از همان سنگها و وزنهها به بيضههايشان وصل ميکردند و يا گاز پيکنيکي را زير صندلي روشن ميکردند تا اعتراف بگيرند.
اتاق بعدي اتاقي چهارگوش بود و از در که وارد ميشدي، وسيلهاي شبيه يک تخت دو طبقه فلزي در آن بود. تخت از ميلههاي مستطيل شکل متعدد و توخالي که از طول، به راستاي هم بود و در انتها، از دو سر، به يک ميلة عرضي نصب شده بود. جنسش شبيه استيل و براق بود، اما جاي جايش چيزي چسبيده بود که با توضيح همان جوان و نشان دادن تختة چوبي مستطيل شکل بزرگي که پايين همان تخت، پشت درِ ورودي اتاق، روي ديوار نصب شده بود و پر از فيوز و کليدهاي سياه برق بود، متوجه شديم پوست و گوشت بندگان خوايي هست که روي اين تخت، بسته شدهاند و در اثر سوختگي و برقگرفتگي سوختهاند.
اتاق ديگري هم بود که روي زمينش پر از لباس درهم و برهم بود، غالباً لباسهاي زنانه و کفشهاي پاشنهبلند و…
ترسيده بوديم… همراه ديگران از آن دالان وحشت بيرون آمديم و تا انتهاي آن راهروي تاريک را نديديم. ميگفتند به اوين ميرسد، اما بعد از چند روز که چند نفر رفته و ديده بودند، اعلام شد به کوچهاي در پشت ساختمان ميرسد[2].
گفته می شود این ساختمان هم اکنون در اختیار بهداری نیروی انتظامی قرار دارد.
[1]– سرهنگ علي زيبايي دانشجوي دانشكده افسري بود كه به دليل فساد اخلاقي از دانشكده اخراج شد و بعدها دوباره به ارتش پيوست. وي در فرمانداري نظامي با تيمور بختيار همكاري ميكرد و اين همكاري در ساواك هم ادامه داشت. زيبايي در سال 1339 دبير اول سفارت ايران در اتريش بود و كارهاي ساواك در خصوص ارتباطات كمونيستها در اروپا را كه مركز آن در اتريش بود انجام ميداد. (به نقل از دكتر مهيار خليلي، مؤلف كتابهاي «تاريخ شكنجه» و «شكنجه در كميته مشترك پهلوي»)
[2]– آرشيو موزه عبرت ايران