به مناسبت روز عفاف و حجاب «مادر و دختر پتویی»
به مناسبت روز عفاف و حجاب
«مادر و دختر پتویی»
ناگهان در خانه به صدا در آمد. خواهر بزرگم راضیه رفت و در را باز کرد. راضیه از همان پشت در گفت: مادر! پرویز خان آمده و با شما کار دارد.
پرویز و سایر مأموران داخل خانه شده و از مادرم خواستند که بدون ایجاد سر و صدا همراهشان برود.
ما با گریه و زاری گفتیم: مادر ما را کجا میبرید! مادر ما را نبرید!… آنها سعی میکردند به هر نحوی که شده ما را ساکت کنند. گفتند: با مادرتان کاری نداریم. فقط به چند سؤال جواب میدهد و بعد برمیگردد.
مادرم را آن شب بردند و بیش از دو هفتهای میشد که از او خبری نداشتیم تا اینکه یک روز صبح دوباره زنگ در به صدا در آمد، ما فکر میکردیم که مادر برگشته است، ولی چنین نبود سه خودرو با افراد مسلح به دنبال من آمده بودند. آنها من را سوار خودرو نظامی کردند. پدرم هم که کاری از دستش برنمیآمد فقط یکسره با خودش حرف میزد و میگفت: آخر من چه جور بگذارم که اینها یک دختر چهارده ـ پانزده ساله را بردارند و ببرند، همه میدانند اینها چه جور آدمهایی هستند.
آنها من را سوار خودرو کردند و از منزل بردند. نمیدانستم به کجا و برای چه میبرند؟ ترس و وحشت وجودم را فراگرفته بود. وقتی که به زندان رسیدیم آنها از من خواستند چادرم را بردارم، ولی امتناع کردم و آنها با زور چادر را از سرم کشیدند. در زندان وقتی که مادرم را دیدم خیلی خوشحال شدم، چون در چنین جایی برایم قوّت قلبی بود و در آن لحظه احتیاج بیشتری به عاطفه داشتم و این عاطفه را مادرم جبران میکرد. در آن زمان من محصل بودم و در مدرسه رفاه درس میخواندم. ما در آن مدرسه به کارهای هنری میپرداختیم و من هم با تعدادی از همکلاسیهایم سرودهایی که از رادیوی عراق پخش میشد جمعآوری کرده و در دفترچهام نوشته بودم، احتمالاً این دفترچه به دست مأموران ساواک افتاده بود و آنها به این بهانه من را دستگیر کرده بودند.
شب اول، آن محیط آنقدر برایم وحشتناک بود که تا صبح به خود میلرزیدم و نخوابیدم. مادرم دستانم را میان دستانش گرفته بود و میفشرد.
همانطوری که گفتم، آنها چادرمان را گرفته بودند و ما برای حفظ حجاب خود از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود به عنوان چادر استفاده میکردیم. کار ما درآن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجبآور بود و آنها با مسخره ما را «مادر و دختر پتویی» میخواندند. خلاصه آن شب سخت گذشت و صبح هر دوی ما را برای بازجویی بردند. قبل از شروع بازجویی شکنجه با شلاق و شوک الکتریکی و… شروع شد. شوکهای الکتریکی که میدادند تمام وجودم به رعشه در میآمد، و پس از آن من را وادار به اعتراف میکردند. من چیزی نداشتم که بگویم، تنها مدرکی که در دست آنها داشتم آن جزوة سرود بود که حتی من، خط به خط نوشتههای خودم را هم میدانستم، ولی آنها میخواستند به مطالبی که به دروغ در میان پرونده من گذاشته بودند، نیز اعتراف کنم.
خاطرات خانم رضوانه میرزا دباغ