روایت «عید آن سال‌ها» – ویژه کودکان و نوجوانان – قسمت سوم

 

فرزندان انقلاب

عید آن سال‌ها

بچه‌ها سلام! سال نو 1402 و فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را به شما عزیزان، تبریک می‌گوییم. امیدواریم شاهد سالی پر از برکت و شکوفایی و موفقیت‌های شما در تحصیل و دانش‌اندوزی باشیم ان‌شالله!

ممنونیم از اینکه در لحظات نیایش و افطار، دعاگوی ما هم باشید.

چنانچه تمایل دارید از موزه عبرت ایران بازدید کنید، صبح‌ها از ساعت 9 الی 13 و بعد از ظهرها از ساعت 14 الی 17 در خدمت شما هستیم.

ما در این شماره، قصد داریم از خاطرات مبارزین آزاده‎‌ای بگوییم که در زمان تحویل سال جدید در دوران رژیم ستم‌شاهی، بخشی از زندگی خودشان را در زندان‌های محمدرضاشاه گذرانده‌اند.

تاريخ پر افتخار كشورمان سرشار از جان‌فشاني‌ها و استقامت‌هاي مردان و زناني است كه براي آزادي و استقلال و برقراري عدالت اسلامي مبارزه كردند، به زندان افتادند، شكنجه شدند و در بسياري موارد جان خود را از دست دادند. مردان و زناني كه در طول حكومت ستم‌شاهي بهترين دوران زندگي خود را در زندان‌هاي انفرادي سپري كرده‌اند و چه بسيار نوروزهايي را كه دور از خانواده و با دژخيمان ساواك گذراندند.

به مناسبت جشن سال نو و نوروز باستانی، پاي صحبت دو نفر از زنان فداكار و مبارز انقلابي نشستيم كه نوروز را در زندان رژیم پهلوی سپري كرده‌اند.

خانم‌ها طاهره سجادي و فاطمه اسماعيل‌نظري زمانی از سوی ساواک بازداشت شده‌اند که خیلی جوان بوده‌اند. این دو بانوی مبارز و انقلابی همراه همسران خود دستگير شده‌اند و مطابق معمول، به بازداشتگاه کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک و شهربانی منتقل و شرایط سخت و طاقت‌فرسای زندان‌های رژیم پهلوی را با صبر و توکل بر خدا پشت سر گذاشته‌ا‌ند.

خانم طاهره سجادي از خاطرات خود در عید آن سال‌ها می‌گوید:

بوی عیدی!

علامت ديگري كه نشان مي‌داد عيد شده است، دادن ملاقات به خانواده‌هاي ما بود. انگار در اوقات ديگر يادشان نمي‌ماند كه خودشان هم مادري دارند كه دلش براي ديدن بچه‌هايش بال‌بال مي‌زند. از تصوّر ديدن دخترم، دلم از شوق مي‌تركید. وقتي او را دیدم از ته دل فرياد زد، «مامان!»

احساس می‌کردم روح از تنم مي‌رود. خودش را در آغوشم انداخت و گفت؛ «لاغر شدي مامان!» خندیدم و دستي به سرش ‌كشیدم و گفتم؛ «به جاش تو خانمي شدي واسه خودت». محكم بغلم کرد و پرسید؛ «كي مي‌آيي خونه؟»

دخترم را بوسیدم و جواب دادم: «خيلي زود!» بعد از روپوشم يك ماهي كوچولو را كه با خمير نان درست كرده‌ بودم، بیرون آوردم و كف دستش گذاشتم و گفتم؛ «عيدت مبارك!»

 ادامه دارد…