فقط خدا مي‌داند که چه می گذشت

 

به مدت يک سال در سلول انفرادي شماره 7 ، بند 2 کميته شهرباني به سر بردم. در طي پنج شش ماه اول مرتباً به بازجويي مي‌رفتم و بعد مرا به سلولم برمي‌گرداندند. هر بازجویی که می‌آمد، فحاشی می‌کرد و لگد می‌زد و مرتب دکتر را تحقیر می‌کردند. فقط خدا مي‌داند که در مراحل بازجويي بر کساني که در آن شرايط قرار داشتند چه مي‌گذشت. صحنه‌های بازجویی و شکنجه‌ها خیلی دردآور بود.
شبها تا به صبح صداي نعره و فرياد مجاهدين و اسيران زنداني بلند بود. فریاد آخ، واي، يا حسين، يا علي، يا الله و… به گونه‌اي بود که ديگر افرادي هم که شکنجه نمي‌شدند، خود را در آن شرايط حس مي‌کردند و خلاصه رعب و وحشت عجيبي در همه ايجاد مي‌شد.
کتاب آن روزهای نامهربان. انتشارات موزه عبرت ایران. ص163