خاطره ای از برخورد شکنجه گر با بانوی مبارز

سرکار خانم مرضیه حدیدچی دباغ
هر وقت منوچهري وارد اتاق شكنجه مي‌شد با انگشت به طرف چشم اشاره مي‌كرد و با چشمان پف كرده قرمزش نگاه تندي به چشم زنداني مي‌انداخت. ابتدا معناي اين كار را نمي‌فهميدم، بعد خودش گفت: الآن چشمت را درمي‌آورم. انگشت را گوشه چشم مي‌گذاشت و به قدري فشار مي‌داد که گويي چشم در حال بيرون پريدن است و درد تمام وجودم را پر مي‌كرد.
خاطرم هست روزي از روزها صبح زود مرا براي بازجويي به اتاق منوچهري بردند. منوچهري هم مرا زير باد سرد كولر روي يك صندلي نشاند. از همان ابتداي كار يخ كردم. بعد منوچهري گفت: همينجا بشين تا من برم حقوقمو بگيرم و زود بيام.
رفتن او همانا و تا ظهر برنگشتن همان. ساعت از 12 ظهر گذشته بود كه برگشت و يك دسته اسكناس جلو من پرت كرد. با ديدن پول‌ها  نگاهي به منوچهري انداختم. گويي خداوند اين جمله را بر زبانم جاري كرد كه واي چقدر پول! منوچهري خنديد و با نگاهي تند به من گفت: اي پير زن خرفت، مي‌خواي تو هم اينقدر پولدار بشي؟ گفتم: آره. من خيلي بچه دارم و پول زياد كه بد نيست. گفت: اين پولارو براي اين كه تو رو دستگير كردم بهم دادند. حالا ببين اگر دانشجوي فعالي را دستگير كنيم چقدر به ما ميدن. بيا بگير بشمارش.
در زندان كميته مشترك من خودم را به بيسوادي زده بودم و خيلي خوب از پس اين نقش برمي‌آمدم. شستم خبردار شد كه منوچهري مي‌خواهد مرا امتحان كند. بنابراين ناشيانه گفتم: بلد نيستم بشمارم. فقط مي‌دونم خيلي زياده. منوچهري ادامه داد اگر از اجتماعات بيرون براي ما كسب خبر كني و هر كاري بيرون اتفاق مي‌افتد به ما گزارش كني پول خوبي بهت مي‌ديم. بعد هم دو شماره تلفن به من داد كه به زعم او تماس بگيرم و كسب خبر كنم. بلافاصله گفتم من كه سواد ندارم تلفن بزنم ولي آقا شما بيا و آقايي كن كه من بعضي روزها به خانه شما يا مادرتان و يا فاميلتان بيايم  و رختي، لباسي، جارويي چيزي اگر هست برايتان انجام بدهم.
ناگهان منوچهري دستش را بالا برد و آنچنان سيلي محكمي به صورتم نواخت كه از صندلي پرت شده و نقش بر زمين شدم. بعد هم گفت: اي پدر سوخته! خودت را به نفهمي و خريت زده‌اي. فكر كردي. حالا مي‌خواهي آدرس ما را هم ياد بگيري كه بعداً بدوني خونه من كجاست. تو آدم بشو نيستي. و بعد به نگهبان دستور داد: بيان اين فلان فلان شده را ببر به سلولش. [1]

 

[1] – بر گرفته از كتاب آن روزهاي نامهربان، مصاحبه خانم مرضيه حديد‌چي «دباغ»، تأليف فاطمه جلالوند، موزه عبرت ايران.