در زندان کمیته مشترک – قسمت نخست

 

متنی که پیش روی مخاطبین گرامی می آید, برشی از کتاب «خون دلی که لعل شد» حاوی خاطرات رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای (مدظله العالی) از دوران مبارزات خویش علیه حکومت شاهنشاهی پهلوی؛بازداشت ها و ایام تبعید می باشد. شایان ذکر است کتاب مذکور برگردانده شده فارسی از نسخه عربی آن بوده که رهبر معظم انقلاب در جلسات درس خود با مخاطبین کشورهای عربی به بیان آن خاطرات پرداخته اند.
امید است مورد توجه جویندگان حقیقت و به ویژه نسل جوان قرار گیرد.

در زندان کمیته مشترک
اتومبیل درجایی ایستاد. مرا چند متری دورتر از اتومبیل بردند و بعد چشم‌بند را از جلوی چشمم برداشتند. من خودم را در اتاقی دیدم که چند مأمور هم آنجا بودند. همچنین آن دو مأموری که مرا در قطار همراهی کردند، در آنجا بودند. قدری باهم درگوشی حرف زدند، بعد یکی از آنها به من گفت: لباسهایت را درآور؛ عمامه، عبا، قبا، لبّاده…جز پیراهن و شلوار،چیز دیگری بر تنم نماند. به من یک دست لباس‌ مخصوص زندان دادند که عبارت بود از یک پیراهن و شلوار مخصوص. آنها را پوشیدم. چشمم به آن دو مأمور همراه افتاد. دیدم با اندوه و تأثّر ودلسوزی به من نگاه میکنند. ظاهراً پیش بینی نمیکردند مرا در این وضع ببینند. به‌رویشان لبخند زدم. سپس زندانبانها به من گفتند پیراهن زندان را از تنم بالا بیاورم و آن را به شکلی که صورتم را بپوشاند،روی سرم بکشم. مرا از اتاق بیرون بردند و من نمیدانستم کجا هستم. مرا به سوی یک در ورودی بزرگ بردند و من صدای زنجیرهایی که گشوده میشد تا در باز شود، شنیدم. بعد مرا به جایی بردند که حس کردم سالن بزرگی است. مرا جلوی دری نگه داشتند. در را باز کردند، مرا آنسوی در انداختند و سپس در را بستند. پیراهن را از روی سر و صورتم برداشتم، دیدم در سلّولی نیمه تاریک با یک چراغ کم نورِ حفاظ‌دار قرار دادم. در سلّول جوانی بود که از ورود من بسیار خوشحال شد. نامم را پرسید. وقتی نامم را گفتم، عمیقاً متأثّر شد و چندبار تکرار کرد: واقعاً شما فلانی هستید؟ و شروع کرد به بوسیدن من، از فرق سر تا نوک پایم! بعد به من گفت بیست روز است که زندانی‌ام و در این مدّت تنها بوده. متقابلاً به او ابراز محبّت کردم، ولی چنته‌ام را در برابرش باز نکردم. البتّه روش برخورد در زندانهای سیاسی معمولاً به همین گونه است. احتمال همه چیز وجود دارد. چه بسا یک فرد زندانی با قصد اینکه شما را تخلیه اطّلاعاتی کند، نسبت به شما ابراز اخلاص و دوستی کند. من کنارش می‌نشستم، با او گپ میزدم و او را دلداری میدادم. حدود دو ماه پیش من ماند و سپس به سلّولی دیگر- یا به بند عمومی- منتقل شد. او زندان سیاسی بود، اما جزو اسلام‌گرایان مکتبی نبود.

ادامه دارد…