درد شلاق مرگبار بود

 

 (بازجو) به نگهبان گفت: این رو ببر اتاق حسینی. با نگهبان به اتاق حسینی رفتم.پاهایم را به تخت بستند.اصلا” نمی توانستم تکان بخورم.حسینی با کابل شروع کرد به شلاق زدن. با کمال قساوت این کار را می کرد.درد شلاق زیاد بود. به طوری که با فرود آمدن هر ضربه،درد شدیدی در عمق جانم می نشست.علاوه بردردی که تحمل می کردم اضطراب و دلشوره شدیدی هم داشتم و می ترسیدم چیزهایی را که می دانم لو بدهم.
چهره حسینی بسیار کریه بود. خیلی وحشتناک و ناخوشایند.واقعا” احساس می کردم مامور جهنم است.آن چیزیی که آدمی از جهنم در ذهن دارد دقیقا” مثل حسینی و اتاقش در ذهنم مجسم می شد. حسینی در کمال قساوت کابل ها را بلند می کرد و به کف پا می کوبید. کابلی که او می زد واقعا” درد داشت.وقتی کابل بر روی بدن و دست و پا فرود می آمد احساس می کردم ستونی محکم از درد بر روی پا و تنم فرود آمده و دردش واقعا” مرگبار بود.

کتاب آن روزهای نامهربان؛نشر موزه عبرت ایران – فصل خاطرات خانم رقیه واثقی