هدف ما معرفی امام و افشای ماهيت جنايتكار رژيم پهلوی بود…
يعقوبعلي تيموري (مصاحبه – )
ضمن معرفي خودتان از انگيزههاي مبارزاتي و فعاليتهايي كه داشتيد بفرماييد.
بسم الله الرحمن الرحيم. اعوذ بالله الشيطان الرجيم. بنده يعقوب علي تيموري، اهل يكي از روستاهاي زنجان. از سال 1348 براي درس طلبگي به زنجان آمدم، دو سه سال در زنجان بودم، از سال 1350ـ 51 وارد حوزه علميه قم شدم و فعاليتهاي سياسي را از سال 1352 شروع كردم. در غالب توزيع كتاب، رساله، اعلاميه و نوارهاي امام(ره).
انگيزه شما براي مبارزه عليه رژيم پهلوي چه بود؟ خود شاه ميگفت من اسلام پرست، كمر بسته امام رضا و مسلمان هستم!
يزيد هيچ وقت نميگفت كه من ظالم هستم، اينگونه وانمود ميكرد حكومتش الهي است. اين گونه تبليغ كرده بود كه امام حسين يك فرد خارجي است. ما از جنايتهاي رژيم آگاهي داشتيم، و تنها نمونه و الگو براي ما در اين جهت امام (ره) بود. امام چهره رژيم و وابستگي او را شناخته بود و ما هم دنبالهرو خط امام (ره) بوديم. اين اعتقاد و حركت در راستاي اين اعتقاد، منجر به دستگيري من در سال 1354 شد.
از فعاليتهايتان بفرماييد.
فعاليتهاي ما در حد توزيع اعلاميه، كتابها و رساله امام و … چون مردم به ما مراجعه ميكردند، ما طلبهها بوديم كه براي مردم روستائي و نقاط ديگر امام را بايد ميشناسانديم و معرفي ميكرديم و به همينمنظور رساله و اعلاميههاي امام را با خود ميبرديم و ضمن معرفي اهداف ايشان، چهره فاسد رژيم پهلوي را هم براي مردم معرفي ميكرديم.
به خاطر شناختي كه مردم روستا از من داشتند و همچنين علاقه آنها به روحانيت بيشتر هواي ما را داشتند و با اين كه من فراري بودم وقتي مأمورين سراغ مرا از آنها گرفته بودند اظهار بياطلاعي كرده بودند.
از فعاليتهايي كه در فيضيه داشتيد از جمله پخش اعلاميه و اقداماتي كه منجر به فراري شدنتان شد بفرماييد؟
مركز فعاليتهايمان بيشتر همان فيضيه و دارالشفاء بود، اعلاميهها و رسالهها را در يك زيرپله مخفي ميكرديم. در سالگرد خونين 15 خرداد نوعاً در فيضيه و دارالشفاء طلبهها يك عكسالعملهايي نشان دادند، كه ما هم جزء طلبهها بوديم. يك اجتماع بعد از نماز مغرب و عشاء، يك سي چهل نفري جمع ميشديم و اعلاميههاي امام را دستنوشت ميكرديم، يا در آن طرف فيضيه، در ورودي به حرم و شعار ميداديم. همچنين در پوشش كارهاي معمولي كارهاي سياسي را مخفيانه دنبال ميكرديم. تا قبل از سال 54 فعاليتها مقطعي بود و در سال 1354 فعاليتها بيشتر ادامه پيدا كرد، معمولاً سالهاي قبل در عرض يك روز يا دو روز تمام ميشد، مامورين هم حمله ميكردند، ما فرار ميكرديم. مأمورين ساواك مخفيانه از روي منارهها و از پشت بام از ما عكس گرفته و شناسايي كرده بودند
شعارهاي آن روز چه بود؟
شعار مرگ بر شاه ديگر خيلي تند بود، و مقداري كمتر «ساواك گم شو، مرگ بر ساواك و زنده باد خميني»، شعارهايي از اين قبيل بود.
سه روز ما را در فيضيه محاصره كرده بودند. عصر روز سوم يك عده از بازاريها از طريق رودخانه آمدند ، و عدهاي را فراري دادند كه من هم جزو آنها بودم چون شنيده ميشد؛ گارديها را آورده بودند براي حمله به فيضيه.
در دو سه روزي كه در محاصره بوديم، برق را خودمان هم خاموش ميكرديم براي اينكه شناسايي نشويم، ولي اين چراغهاي حرم، داخل حياط فيضيه را روشن كرده بود، بعضي از مأمورين بالاي منارهها رفته بودند و از آنجا ما را شناسايي ميكردند. بعضاً هم ميآمدند داخل و حمله ميكردند. ولي قصد اين كه همه را دستگير و دارالشفاء را تخليه بكنند نداشتند. بيشتر به منظور ايجاد رعب بود.
در داخل عكسالعمل بچهها چي بود؟
وقتي ميترسيديم يك جايي جمع ميشديم و بعد هر كسي در حجره خودش ميرفت، وقتي مأمورين ساواك ميخواستند بروند ما دنبالشان حمله ميكرديم، .يكي دمپايي پرت ميكرد، يكي سنگ پرت ميكرد، ما هم دنبال اينها حمله ميكرديم، باز بر ميگشتند فرار ميكرديم، چون ما سلاح نداشتيم. بعد من فرار كردم، دو سه روز بعدش معلوم شد كه من لو رفتهام.
به چه صورت متوجه شديد كه لو رفتهايد؟
به نظر من بعضي از آقايان كه دستگير شده بودند آنها را براي لو دادن همرزمان شكنجه ميكردند و چون نتوانسته بودند طاقت بياورند، ما را معرفي كرده بودند. البته بعدها متوجه شديم كه مأمورين با استقرار روي پشتبام مدرسه فيضيه فعالين را شناسايي كرده بودند . به دنبال آن قضيه چند مدتي رفتم روستاهاي اطراف زنجان.بعد كه آمدم قم، ميخواستم بروم مقداري وسايلي را كه در حجره داشتم بردارم ولي احتياط ميكردم گفتم ممكن است دستگيرم كنند ولي ديدم در دارالشفاء را بازكرده و اعلام كرده بودند بياييد وسايلتان را ببريد، من رفتم ولي غافل از اين كه شخصي از مأمورين به نام ترابي اهل زنجان بود كه مرا ميشناخت، و از همين طريق در همان دارالشفاء من را دستگير كردند.
در پرونده شما صورت جلسهاي در خصوص وسايل و چند اعلاميه هست كه توسط ساواك ضبط شده است.
موقعي كه ميخواستم بروم داخل حجره، دمِ درِ دارالشفا مرا دستگير كردند و لذا فرصتي به دست نيامد كه اعلاميهها را مخفي كنم، دست آنها افتاد
با وجود اين كه از شما اعلاميه گرفتند ولي ميفرماييد كه حضور خودتان در تظاهرات را انكار كرديد.
شعار ما و همسلوليها اين بود، كه مقاومت كنيم. زندان سازنده بود مخصوصاً براي كساني كه مقاومت كردند و كسي را لو ندادند، خوشحالم و خدا را شاكرم از اين كه هيچكس را لو ندادم، با وجود اين كه اعلاميههاي امام را از شخص خاصي ميگرفتم.
از دستگيري بفرماييد؟
روز 18 يا 19 تيرماه بود كه من را دستگير كردند در ساواك يك شب نگهداشتند، بعد به شهرباني خيابان باجك آوردند.
آن زمان در شهربانيها براي ملاقات مكاني را اختصاص داده بودند كه وسط اتاق به وسيله ميله و توري يك راهرويي درست كرده بودند و طرفين ملاقات هر كدام يك طرف ميايستادند و يك مأمور هم بين دو نفر قدم ميزد.
مرا دو شب در جايي نگه داشتند، كه تقريباً يك نفر به زور جا ميشد مثل قبر بود، به زور ميتوانستم آنجا بخوابم،
در ساواك قم بازجويي شديد؟
بازجويي اجمالي، خيلي كم، دو تا مامور بودند يكي آقاي محمدي نامي، اهل ساوه بود.
با لباس روحانيت بوديد؟
نه، شخصي بودم. كت داشتم، كت را روي دستبندم انداختم كه ديگر ديده نميشد، تابستان بود و هوا گرم بود كت نميپوشيدم، آنها ما را سوار اتوبوس كردند، برادرم آنموقع مولوي كار ميكرد، پدرم اينها دهات بودند، به آن طلبهها گفتم به برادرم اطلاع بدهيد كه من دستگير شدم. آن بنده خدا هم آمده بود به برادرم گفته بود، يكي از گاراژها در ميدان امام خميني، توپخانه سابق، بود. همانجا پياده شديم، ديگر ما را سوار ماشين هم نكردند، يك مامور جلو افتاد يك مامور هم پشت سرم، من هم وسط دستبند داشتم، به يكي از طلبهها گفتم كه به برادرم بگويد برايم پول بفرستد، محدوديت اينجا را نميدانستم، فكر ميكردم برادرم و بستگان را ملاقات خواهم كرد، مامور هم ميگفت دو سه روز بيشتر اينجا نيستي و لذا نياز به پول نداري و همه چيز اعم از غذا، ميوه و … هست. ولي قصه چيزي غير از آن بود كه مأمور گفت زيرا آمدن همان و نُه ماه و ده روز اينجا ماندن همان.
چه روزي و چه ساعتي وارد كميته شديد؟
صبح، از قم با اتوبوس حركت كرديم، نزديكيهاي ظهر رسيديم تهران. پس از ورود به كميته لباسهايم را درآوردند و يك دست لباس زندان دادند و به بند 1 سلول 10 بردند. داخل سلول دو نفر بودند يكي به نام آقاي باقري و يك جوان كم سن و سالي به نام آقاي حاج حسيني كه از بستگان مرحوم آقاي حائري يزدي بود. اين دو نفر يكي پاهايش و ديگر دهانش زخم بود.
زخمي بود يعني ناشي از ضرب و جرح؟
ناشي از شكنجه، ولي آن يكي نه، چون مدتي قبل بازداشت شده بود، ديگر جاي شكنجههايش از بين رفته بود.
خودش ميتوانست راه برود؟
براي راه رفتن مشكلي نداشت، فقط او را زياد بازجويي ميبردند.
در سلول انفرادي بوديد يا عمومي؟
سلول كوچكي بود كه داخل آن كتابي ميخوابيديم، روز سوم يا چهارم بود كه مرا بردند طبقه بالا كه قرار بازداشت را امضاء كنم. به يك آقايي برخورد كردم كه خيلي قيافه وحشتناكي داشت، داراي سبيلهاي كلفت و چشمهاي خون آلود بود كه بعدها متوجه شدم منوچهري است. منوچهري وقتي ديد من تركم شروع كرد با من تركي صحبت كردن: اهل زنجاني؟ بله اهل زنجانم، بعد دو سه جا از جاهاي معروف زنجان را اسم برد، تفاجي، نميدانم بيرمنالخي، ما گفتيم اين كه اهل زنجان است، من خيلي خوشحال شدم از اين كه يك همشهري اينجا پيدا كردم. او هم احساس كرد كه من خيلي خوشحال شدم، ولي در اين حال سيلي محكمي به گوش من نواخت و فحشهاي ركيكي را نثار من كرد و گفت: پدر سوخته همشهري پيدا كرده چقدر خوشحال شده. ظاهراً اين يكي از شگردهاي بازجوها بوده كه مثلاً جاهاي معروف شهرها را براي تخليه اطلاعات افراد ميگفتند. بعدها متوجه شدم كه اسم بازجوي من محمدي است.
بعد از 20 روز يا يك ماه مرا به بند 6 سلول 1 آوردند .
هوا به شدت گرم بود و ما آنقدر عرق مي كرديم كه زيراندازمان خيس ميشد. وسايل سرد كننده در بند نبود. حدود سه ماه يا چهار ماه سلول 1 بند 6 بودم، بعد به سلول 2 كه عمومي بود بردند كه افراد زيادي آنجا بودند و بعضي مواقع تعداد افراد به بالاي 20 نفر هم ميرسيد.
از شهيد حقاني چه خاطرهاي داريد؟
شهيد حقاني رحمتالله عليه خيلي حليم و خندهرو بود و سعي ميكرد يك سري از كارها را خودش انجام بدهد. ايشان به من ميگفت: نترس، خدا كريم است. ايشان بار دوم بود كه دستگير شده بود، يكبار قبلاً دستگير شده بود و دفعه دوم دستگيري به خاطر سخنراني در بندر عباس بود. بيان خوبي داشت.
در آن روزها مرا كم شكنجه ميكردند، بازجوهاي آقاي حقاني هم اسدي و رضايي بودند ، شكنجهاش ميكردند و شلاق به دستهايش نيز ميزدند وقتي ميآمد دستهايش تاول زده بود. بچهها مقاومت ميكردند، و مامورين ساواك هم عكسالعمل نشان ميدادند. سالهاي 53 و 54 اوج شكنجه بود، شكنجههاي من از پاييز شروع شد، تا آنموقع فقط شكنجههاي معمولي، لگد، فحش، و سيلي بود. بازجوي من يك شيوهاي داشت كه وقتي وارد اتاقش ميشدم، با من عاطفي برخورد ميكرد و ميگفت ميخواهم كمكت بكنم، بيا حرفهايت را بزن، شما فكر ميكنيد كه لو نرفتهايد، همه حرفها زده شده، ميگفتم بله اين حتماً ميخواهد من را پيش حسيني بفرستد، اما وقتي وارد ميشدم همين بدو ورود با سيلي و لگد و فحش پذيرايي ميشدم، چون ميدانستم به همينها خلاصه قضيه ختم ميشود، ديگر شكنجهگاه نميفرستد، اين روحيه بازجوي من بود، آدم سختگيري نبود. در سلول 2 بودم تا اينكه عيد سال 1355 شد و همه رفتند، همه را به اوين بردند، من و دو سه نفر كه تازه دستگير شده بودند مانده بوديم، تا اينكه بعد از عيد 25( فروردين) 1355 من از اينجا آزاد شدم.
اولين شكنجهاي كه شديد چه بود؟ سختترين شكنجه شما چه شكنجهاي بود؟
شكنجه سختي كه روي من اعمال شد بسته شدن به تخت بود كه حسيني ميبست و با كابل ميزد.
نحوه شكنجه را بفرماييد.
چشمها كه بسته بود، دست و پا را هم ميبستند. بازپرس به افسر نگهبان زنگ ميزد يك مامور بيايد اتاق 36، مامور ميآمد. بعضي مواقع ميبايست جلوي در شكنجهگاه به صف ميايستاديم كه آن هم يك نوع شكنجه بود زيرا از داخل اتاق صداي جيغ و داد بچهها ميآمد، بعد هم كه بيرون ميآمديم پاهاي خون آلود. صحنه خيلي زجرآوري را بوجود ميآورد. دم ورودي اتاق شكنجه، ميدان فلكه و آن راهرو خون آلود بود، مرتب مامورين تي ميكشيدند اما باز هم خون آلود بود. نحوه شكنجه به اين شكل بود كه يك تختي وجود داشت كه يك اسفنجي هم روي آن تخت بود. به صورت طاقباز دستها و پاها را ميبستند، بعد با شلاق ميزدند. پاهاي من هم دير ميتركيد چون در روستا زياد پابرهنه زياد راه رفته بودم پوست پاهايم خيلي ضخيم بود، اين بود كه زياد ميزدند تا پايم بتركد، اينقدر ميزدند تا پاهايم زخم ميشد، آبسه ميزد و ميتركيد، با اين وضع به شكل نشسته به اتاق ميآمديم. حدود هشت بار به اين صورت با من برخورد شد.
سختترين شكنجهاي كه شديد چي بود؟
آخرين شكنجه خيلي اساسي بود، آرش و محمدي و دو سه نفر از بازجوها بالاي سرم بودند، حالا نميدانم به خاطر اين كه شاهد باشند، يا صورتجلسه بكنند كه اين حرف ندارد، يا حرف نزده. آن روز حسابي مرا شكنجه كردند. يك خاطره شيريني هم دارم: يك روز محمدي مرا آورد و گفت تو حرفهايت را نزدي، همه چيز لو رفته، اين اعلاميهها و اين كتابها، تو تا كي ميخواهي آدم نشوي، من ميخواهم كمكت بكنم، گفتم: من اعلاميه پخش نكردم، در اين كارها نبودم، من يك روستا زاده هستم، يك كشاورز هستم. گفتم يك روز فيضيه زير كتابخانه ايستاده بودم ديدم دم ورودي فيضيه طلبهها جمع شدهاند يك چيزي را دارند ميخوانند، من هم رفتم از دور نگاه كردم، گفتم چي است، گفتند اين اعلاميهاي است از طرف آقاي خميني نسبت به تحريم گوشت يخ زده، همين حرف را كه زدم ديدم رنگش سرخ شد، خيلي ناراحت شد، جملهاش را ميگويم، برگشت به من گفت تو كه هنوز خري، آدم نشدي فلان فلان شده به كي آقا ميگويي، بعد تماس گرفت با افسر نگهبان گفت يك مامور بيايد، يك مامور به اتاقش آمد مرا برد نميدانم 25 تا يا 30 تا شلاق به جرم اين كه آقاي خميني، به من زد و شروع كرد به امام ناسزا گفتن. امام وقتي به ايران آمد خدمت ايشان رفتم در همان مدرسه علوي، شهيد حقاني رحمتالله عليه هم بود من اين خاطره را تعريف كردم، عكسالعمل عجيبي داشت. به هرحال عجيب خاطرهاي بود 25 تا، 30 تا شلاق زد و گفت بعد از اين ديگر آقا نگو.
در سلول هم تحت فشار بودم، ما مذهبيها تحت فشار بوديم. اين آقايان (چپيها) در زندان ما را بايكوت ميكردند، اذيت ميكردند.
منظورتان ماركسيستها است؟
منافقين بدتر از آنها بودند. حالا ماركسيستها از نظر عقيده اختلاف داشتند، ولي منافقين بد ذات بودند، آن مقطع هم اوج جريان تغيير ايدئولوژي مجاهدين خلق بود.
در اينجا خاطرهاي را بگويم. شب عيد غدير بود و همسلوليها در سلول عمومي يك بازياي داشتند به اين صورت كه بچهها يك وردي را خواندند سپس فرد مد نظر را روي دست بلند كردند و ميگفتند: شيخُ الأجنّه مات به ما انغسلوه بعد غسلأ كَفَنُوا بعد كفناً دَفِّنُوا آن روز مرا انتخاب كرده بودند و من همانطور روي دستهايشان بودم نگهبان بر اثر سر و صداي بچهها دريچه را باز كرد و در اين لحظه من از دست همسلوليها افتادم و نقش بر زمين ماندم، همسلوليها ميخنديدند. نگهبان اين صحنه را ديد و فكر كرد من عمداً خوابيدهام وسط سلول لذا مرا برد بيرون و با سيلي و لگد و فحش مجازات كرد. بعد هم مرا به صورت دستها و يك پا بالا در بند نگهداشت بهطوري كه حالگيري شديدي شد. مدت زيادي مرا به اين حالت نگهداشت.
ميگفتند شما چريك هستيد، و شما اصلاً نماز نميخوانيد، شما آدم نيستيد برعليه نظام بر عليه شاه اقدام كردهايد. يكي از دوستان ميگفت نگهبان به ما ميگفت شما نماز نميخوانيد، شما در نماز هم فكر ميكنيد كه با شاهنشاه چگونه بايد مبارزه كنيد، نماز را مثل علي (ع) بايد بخوانيد كه!!!
يكي از زندانيان بود كه خيلي شكنجه شده بود به حدي كه داد و فريادش بلند بود. غذا برايش بردند بعد كه رفتم كاسهها را جمع كنيم ديدم هيچ چيز نخورده، غذا را همانطور كه بغلش گذاشته بودند همانطور دستنخورده باقي بود. كند و زنجير هم به پايش بود و با اين حالت من ميبردمش دستشويي خيلي سخت بود برايش راه رفتن. خيلي شكنجه ميشد پاهايش هم لت و پار بود، بدنش كبود بود.
در يكي از روزهاي زمستان مرا بردند اتاق شكنجه و چند نفر از بازجوها در شكنجهگاه جمع بودند، محمدي شروع كرد كه تو حرفهايت را نزدي، حسيني فحشهايي داد، آرش سيلي زد و من را بستند، تا واقعاً خسته شدم شلاق زدند. پاهايم لت و پار شد و به همين هم اكتفا نكردند. همانطوري كه روي تخت شلاق خوابانده بودند حسيني لباسهايم را در آورد، لختم كرد، سپس يك گيرههايي مثل گيرههاي لباس به جاهاي مختلف بدنم؛ سينههايم، بيني و لبهايم، ناف و بيضههايم زدند و بعد يك شيئي دستشان بود كه وقتي آن را به بدنم ميگذاشتند برق را روشن ميكرد دست و پايم را جمع ميكرد، چشمهايم برق ميزد، البته زخمي نداشتيم، فقط عوارضش بعداً خوني بود كه در ادرار بود، و ديگر جاهاي حساس وصل كرد و دستها و پاهايم را هم كه به تخت بسته بودند.از من پرسيدند: از سعيد محسن چه خبر داري، با بيات چه كار داري، از مبارزه در زنجان ميپرسيد. آنهايي كه تجربه داشتند به من گفته بودند بالاترين درد براي بازجوها اين است كه هيچ حرفي نزني، اين بيشترين شكنجه روحي براي آنهاست، اعتراف نكني مثل اين است به اينها فحش ميدهي.
بعد از شوك الكتريكي خون ادرار ميكردم، در سلول هم بچهها به شوخي به من ميگفتند بچههايت همه مهندس مكانيك و برق ميشوند. بعد از آن شكنجه همان روز من را براي آويزان كردن بردند داخل اتاقي كه شلاق ميزدند. در حالي كه چشمهايم بسته بود، يك صندلي زير پاهايم گذاشتند و دستهايم را از بالا به وسيلهاي كه از سقف آويزان بود بستند آنگاه بازجو ضربهاي به شكمم زد و صندلي را از زير پايم كشيد كه من به حالت آويزان از سقف در آمدم. پس از آن بنا كرد به شلاق زدن به همهجاي بدن من تا جايي كه بيهوش شدم بعد مرا باز كرده بودند.
بازجو سيمهاي سر شلاق را به صورتم فشار ميداد كه ببيند من احساس دارم يا نه، يا خون از جريان افتاده. از آنجا هم باز كرد نشاند روي آپولو. آپولو يك صندلي بود كمي بلندتر از صندليهاي معمولي و سطح بلندتر. كنار آن گيرههايي نصب شده بود كه دستها و پاها را داخل آن گيرهها قرار داده و به وسيله پيچ سفت ميشد. آنگاه گيرههايي را كه به برق وصل بودند به جاهاي حساس بدن از جمله لالههاي گوش، پرههاي بيني، نوك سينهها و آلت تناسلي وصل ميكردند و جريان برق ضعيف شده را وارد اين سيمها مينمودند و اين عمل موجب ميشد به زنداني شوك شديدي وارد شود كه برخي افراد را تا آستانه مرگ پيش ميبرد. پس از آن كلاه آهني ميآمد روي سر زنداني كه تا گردن او را پوشش ميداد و اين كلاه براي اين بود كه موقعي كه شكنجه ميدهند داد و فرياد زنداني در كلاه جمع شده و روي اعصاب زنداني اثرگذار شود و زنداني مجبور شود كمتر داد و فرياد كند زيرا اگر داد و فرياد ميكرد شكنجهاي مضاعف ميشد روي اعصاب خودش…