اميد به آزادی زنده نگاهمان می‌داشت…

 

حميده نانكلی


خفقان و سبعيت رژيم ستمشاهي، امكان هر نوع وحشي گري را به او مي داد وتحمل آن بدون ايماني محكم و خاطري آسوده از لطف خداوند، ممكن نبود. اين ايمان،و به ويژه براي نوجواني بي تجربه، حصن حصيني بود كه او را به اميد فجر آزادي زنده نگه مي‌داشت. اين گفتگوي جالب با خانم حميده نانكلي‌ از ‌زندانيان ‌‌سياسي خانم ‌قبل ‌از انقلاب، سرشار از اين ‌نكات ‌ارزشمند است.

  •  آيا ورود شما به‌مبارزات سياسي به دليل دستگيري برادرتان بود يا علت ورودتان به اين عرصه، چيز ديگري‌بود؟

قبل از اينكه برادرم مراد دستگير شود، در خانواده صحبت فعاليت هاي سياسي بود و هم پدر و مادرم و هم خودم تقريبا آمادگي و آشنايي داشتيم، اما شروع فعاليت خودم بعد ازدستگيري برادرم بود. قبل از آن برنامه ها و مجالس را مي رفتم، ولي مبارزه نمي كردم بعد از دستگيري او، هنگامي كه براي ملاقات مي رفتم، با بقيه مبارزين‌آشناشدم‌وفعاليت‌را‌‌‌‌شروع‌كردم.

  • در كتاب خاطرات برخي از زندانيان سياسي، از جمله آقاي عزت‌شاهي از شما  نام  برده شده كه پيام هايي را ازداخل‌زندان‌به‌بيرون‌مي‌برديدوبالعكس. از آن‌ روزها خاطراتي ‌را نقل‌ كنيد؟

بعضي از زنداني ها بودند كه خانواده‌هايشان شش ماه و يك سال از آنها بي‌خبربودند. در اين گونه مواقع خانواده هاي آنهاوعمدتا مادر‌ و خواهرهايشان، سي، چهل نفري جمع مي‌شدند و مثلاً جلوي مجلس مي رفتندو تظاهرات مي كردند كه ما از شوهرها و فرزندان و برادرانمان خبر نداريم و يادسته جمعي به مشهد مي رفتند و در حرم امام رضا(ع) شعار مي دادند و يا قم مي رفتيم‌برادرها دورادور مراقب بودند و به ما خبر مي دادند كه مثلا ماموران تا كجا آمده انديا كجا هستند، ولي خودشان قاطي ما نمي شدند. يا وقتي كسي از زندانيان سياسي اعدام مي‌شد، برايش مجلس مي گرفتيم و به هر نحو ممكن ديگران را مطلع مي كرديم. البته همه اين كارها را با نهايت ‌احتياط‌ و‌‌‌‌‌ دقت ‌انجا‌م مي‌داديم‌ و‌‌ فقط‌ موضوع‌ را‌ به‌آدم‌هاي‌ مطمئن‌ مي‌گفتيم.

  • اين ‌اطمينان‌ چگونه ‌حاصل‌ مي‌شد؟

در همان ملاقات هايي كه براي‌ديدن اقواممان به زندان مي‌رفتيم، همديگررا مي‌شناختيم و هر كسي هم به نوبه خود،آدم‌هايي را كه به آنها اطمينان داشت، مي‌آورد. در تمام اين مدت فقط يك بار سالگردي‌كه در خانه رضائي‌ها برگزار شد، لو رفت.

 

  • آيا ‌از‌‌ فعاليت‌هاي‌ مسلحانه‌ برادرتان‌ خبر داشتيد؟

من 13، 14سال بيشتر نداشتم كه برادرم را دستگير كردند. هميشه مي ديدم كه او كاغذهايي را لوله مي‌كندو در ميان وسايل جاسازي مي كند. يك بار كنجكاو‌شدم و يكي از آنها را برداشتم و خواندم و ديدم اعلاميه‌اي است كه بعد از ترور شعبان‌بي‌مخ داده‌اند و از آن به بعد موضوع برايم جالب شد. اينكه اعلاميه ها از كجا وچگونه به دست او مي‌رسيد، نمي دانم، ولي وقتي مي آورد، سعي مي كردم بخوانم. گاهي هم‌مادرم مي‌آورد و چون خودش سواد نداشت، به من مي‌گفت بخوان ببينم. چيست، ولي بعد ازآنكه برادرم دستگير شد، هوشيارتر و به شكل جدي تر وارد فعاليت هاي مبارزاتي شدم.‌يادم هست كه ايشان به مسافرت مي رفت و مثلا به تويسركان سر مي‌زد و برمي‌گشت و ماتصور مي كرديم رفته به اقوام سر بزندو بعداً متوجه مي شديم كه ماموريت داشته ومثلا اعلاميه يا وسايلي را مي‌برده يا مي‌آورده، ولي ما خبر نداشتيم چه مي كند.برادرم در كارخانه شوفاژ سازي كار مي‌كرد و كارش تراشكاري بود و پوكه نارنجك درست مي‌كرد و بعد مي‌داد آن را پر كنند. من در جريان فعاليت هاي مسلحانه ‌او ‌نبودم.

  • آيا از ‌جزوه‌هاي‌آموزشي ‌ايشان ‌يا ‌شعارهايي‌ كه‌ تكرار مي‌كرد، چيزي‌ در‌ ذهنتان‌ هست؟

چيزي كه از او يادم هست و دوستانش هم مي گفتند اين بود كه مراد عادت داشت هركاري كه مي‌كرد مي‌گفت: «اگركاري براي رضاي خداباشد، به نتيجه مي‌رسدواگرنباشد،ثمري نخواهدداشت.» مادرم هميشه مي‌گفت:«پسر جان! اين كارها را كه مي كني،تو را مي‌برندوشكنجه مي‌كنند.» مي‌گفت: «شما هيچ ناراحت نباش. وقتي كاري‌براي‌خدا‌باشد، خداوندطاقتش‌راهم‌به‌انسان‌مي‌دهد.

  • و  همين‌طور هم  ‌شد؟

دقيقاً. پدرما از ازدواج اول فرزندي نداشت.بعد كه با مادرم ازدواج مي‌كند، بعد از 30 سال،مراد به دنيا مي‌آيد و همين يك پسر را داشت. حالا تصورش را بكنيد كه دستگيري او و‌ بعد هم دستگيري من چقدر برايشان دشوار بود، اما قبول ‌كرده‌ بودند. واقعا ‌ايمانشان‌ قوي‌ بود كه ‌اين‌ طور طاقت‌ مي‌آوردند.

  • شهيد از چه‌ كساني‌ زياد ياد مي‌كردند؟

نام هايي كه در خانه زياد تكرار مي كرد شهيد كچوئي آقاي عزت شاهي و مرحوم علي اكبر مهدوي بود. هميشه هم مي‌گفت كه كجا دارد مي‌رود. نمي‌گفت براي چه كاري مي‌رود،ولي مثلا مي‌گفت امشب خانه مهدوي هيئت است، من مي‌روم. از پنجشنبه شب مي‌رفت وجمعه ساعت 12 برمي‌گشت. من دوستان او را نديدم، ولي اسامي آنهارا خيلي خوب مي‌دانستم،براي همين وقتي براي ملاقات مي‌رفتم،وقتي مثلا مي شنيدم كه ايشان خانم آقاي مهدوي هستند، خيلي خوب به يادم مي آمد و ايشان را مي شناختم. شايد اگر براي‌ملاقات نمي‌رفتم، من هم آنها را نمي‌شناختم. چون در بيرون با اسم مستعار زندگي مي‌كردند،ولي روي چه حسابي همه شان را با اسامي اصلي‌شان‌مي‌شناختم‌ نميدانم

  • ماجراي ترور دو‌ نفر از مسئولين كه پيام آن توسط شما به بيرون زندان رسيد،چه‌بود؟

من تا همين چند وقت پيش‌ها نمي دانستم ماجرا چه بوده. ما براي ملاقات مي‌رفتيم و به خانواده‌هاي زنداني‌ها سر مي زديم. هر دفعه هم يك نفر مي رفت كه ردش‌معلوم نباشد. من معتقدم خداوند عالم، ذهن ساواك را كور كرده بود. خود من در زندان‌به يكي از زنداني‌ها كه داشت آزاد مي شد،آدرس دادم كه برود منزل آقاي احمد احمد كه‌اصلا كل خانواده آنها تحت نظر بودند.با اين همه آن خانم رفت آنجا و پيام را رساند و  برگشت و به من گفت كه اين كار را انجام داده‌ام! همه اينها خواست خداوند عالم بودكه به همه ملت كمك كرد كه انگار ساواكي‌ها خواب بودند يا توي عالم خواب و بيداري‌قدم بر مي‌داشتند و يا امثال من را كه انگار يكي راهنمائيمان مي‌كرد و ما را به جلو‌مي‌برد.ما فقط در ظاهر عامل كاري بوديم، ولي در واقع، وسيله بوديم.

موقعي كه‌براي ملاقات مي رفتيم،آن خبر را كه به صورت نامه براي برادر آقاي عزت شاهي نوشته‌بودند،به من دادند كه به فردي برسانم.البته خود آقاي شاهي هم تا همين چند وقت‌باور نمي‌كردند و مي گفتند اين قضيه به شما ارتباطي پيدا نمي‌كند و آن را كس ديگري‌آورده.من اين نامه را با لباس‌ها گرفتم و بردم خانه. بعد طرف آمد دم در خانه ماونامه را همان جا خواند،در آن را دوباره چسباند و گفت: «برگردان به طرف و بگو كسي‌كه مي‌گفتيد نيامده.»وقتي من دستگير شدم رابطه قطع شد و گفتم كه من نامه را نداده‌ام،ولي در پرونده من نوشته شده‌ كه‌ نامه ‌به ‌دست ‌گروه‌رسيده.

  • مطلب‌‌ كمي‌ مبهم ‌است ‌لطف ‌كنيد كمي‌ بيشتر توضيح ‌بدهيد؟

 موضوع اين است كه اين نامه،يكي نبود،بلكه‌چند تا بود،منتهي نه ساواك فهميد،نه خود ما فهميديم كه كدام يكي لورفته.هنوزهم‌دقيقا‌نمي‌دانيم،چون‌اينهايك‌خبرراازدوسه‌طريق‌به‌بيرون‌مي‌فرستادند.

  •  قرار بود چه‌ كاري ‌اتفاق ‌بيفتد؟

در يكي از ملاقات ها، برادرم شخصي را به من‌معرفي كرد و گفت او چند روز ديگر آزاد مي شود و مي‌آيد دم در منزل و تو را مي‌بيند.اسم اين شخص علي محمد آقاست. ما به هواي اينكه چنين شخصي مي آيد، او را در آنجاديديم و آشنا شديم. بعد از آن دوباره آقاي شاهي را در ملاقات ديديم. برادرم به من‌گفت يك مشت لباس كامواي كثيف برايت مي‌آورند، آنها را مي گيري و مي بري و مي شويي وهفته ديگر براي ما مي‌آوري. لباس كامواها دست آن آقا بود. بيرون قرار گذاشتيم و به‌من گفت: «بيا بازار،سه راه سيروس و لباس ها را بگير.»
من رفتم لباس ها راگرفتم و آوردم منزل،لاي لباس ها يك پاكت نامه چسب زده بود.محسن فاضل آمد دم درمنزل و گفت قرار بوده يك امانتي به من بدهيد.اينكه او چطور خبردار شده بود،نمي‌دانم فقط آمد و اين حرف را زد و من نامه را به او دادم.آن نامه كه هيچي، نامه‌ديگري هم بود كه مال علي محمد آقا بود. يعني دو تا نامه بود، اما ساواك اين دو تا را‌ قاتي كرده و نوشته بود يكي. قرار بود من اين نامه را به محسن فاضل بدهم، بخواند وقرار بگذارد كه علي محمد آقا را كجا ببيند. او نامه علي محمد آقا را كه خواند، گفت اين را برگردان، چون اين تازه آزاد شده و امكان دارد تحت نظر باشد و براي من ايجاد مشكل‌شود. نامه را خواند، ولي دوباره چسباند و به من داد و من دوباره به علي محمد آقابرگرداندم. و به ايشان گفتم كه نيامده و محمد آقا هم فكر كرد كه واقعا محسن فاضل نيامده و نامه را نگرفته و از همين جا ارتباط قطع شد و در بازجويي هم مي گويد كه‌نامه من به دست طرف نرسيده و نامه مرا به من برگردانده. من هم در بازجويي نوشتم كه‌نامه را برگردانده ام، ولي در اصل، خبر به گروه رسيده بوده.حالا توي كدام يك از اين نامه‌ها دستور ترور بوده، نمي‌دانم.

  • شما از محتواي ‌نامه‌ها خبر نداشتيد؟

يكي از آنها را كه او باز كرد و خواند، كنجكاو شدم كه بخوانم. در آن نوشته بودمن توي مسجد شاه(امام)فلان جا مي نشينم و شما بيا كه با هم صحبت كنيم. من ازمحتواي نامه ها خبر نداشتم، طرف راهم گرفتند. من هم در بازجويي ها دائما مي نوشتم‌كه اين نامه را به او ندادم و خودم خواندم و همين را نوشته بود. دائما از من ‌بازجويي ‌مي‌كردند و من ‌‌هم‌ دائماً همين‌را مي‌نوشتم‌ كه‌ خودم ‌خواندم.

  • آيا سر همين ‌نامه ‌لو رفتيد؟

خير، سر كل نامه ها، چون من كارم اين بود كه اين نامه ها را ازداخل زندان به بيرون برسانم. خود من هم هنوز نمي دانم توسط چه كسي لو رفتم، ولي‌آنجا دائما از من مي پرسيدند نامه را به كي دادي؟ در هر حال يكي از نامه ها لو رفته‌بود. يك بار برادر آقاي عزت شاهي را آوردند و با من روبرو كردند و يك بار هم علي محمدآقا را. معلوم بود كه نامه هاي اينها لو رفته كه دائما آنها را با من روبرو مي‌كنند. بعد عكس محسن فاضل را آوردند و به من نشان دادند كه اين را كجا ديدي؟ من روزي‌دو بار با او «علامت سلامت» داشتم. همان موقع هم كه دستگير شدم، دوباره فرداي آن‌روز قرار داشتيم. به خاطر اينكه او در خانه مان مي آمد، دو هفته تمام، هر روز صبح‌مرا از زندان كميته مي‌آوردند خانه و اذان مغرب به كميته برمي گرداندند و دو هفته‌تمام ماموران كميته در منزل ما بودند و بخور و بخواب و ناهار و مهماني داشتند. بعداز دو هفته كه مطمئن شدند، نمي‌آيد.

  • چطور فهميد؟

وقتي من «علامت سلامت‌را نزدم، فهميد. ما يك بار ساعت 8 صبح قرار داشتيم، يك بار هم 4 بعد از ظهر. وقتي‌علامت را نزني، حتي اگر اولي را هم زده باشي، دومي را كه نزني و مطمئن نشوند، سرقرار نمي‌آيند. من مطمئن بودم كه وقتي علامت نزنم، نمي آيد، اما براي اينكه در منزل‌باشم و پدر و مادرم را ببينم و آنها مطمئن شوند كه حالم خوب است و مشكلي ندارم، بامامورها به منزل مي آمدم. توي كميته كه بودم كتك مي‌خوردم، اما به خانه كه مي آمدم،بلافاصله مي‌رفتم زير كرسي و تا عصر تكان نمي خوردم. كميته كه مي رفتيم مكافات‌داشتيم كه: «چرا دروغ گفتي و اين همه مامور را معطل كردي؟» تلفن نداشتيم كه اگرداشتيم خيلي مشكل پيدا مي شد، چون طرف زنگ مي زد و بايد جواب مي دادم. تلفن نداشتيم‌و طرف مجبور بود بيايد دم در خانه. در يكي از اين نامه ها خبر ترور سرگرد زماني‌بود. البته من از محتواي نامه خبر نداشتم و بعدها برادرها كه‌ خبر داشتند، اين ‌را گفتند.

  • چگونگي ‌دستگيريتان ‌را به‌ ياد داريد؟ چگونه ‌با مامور مواجه‌ شديد؟ انتظارش ‌را داشتيد؟

نه نداشتم، فكرش را هم نمي كردم كه لو بروم، چون كاري نكرده بودم.شب ساعت يك، 5 آذر 53 و زمستان بسيار سختي بود كه ديدم در حياط را مي‌زنند. پدرم رفت‌و در را باز كرد. ما سه نفر در منزل بوديم. آمدند و رفتند سراغ كتاب هاي برادرم. من‌خودم به شخصه كتابي نخريده بودم. من يك سري كتاب را براي او برده بودم و بقيه مانده‌بود كه اينها را ريختند وسط خانه و همه جا را بازرسي كردند و مرا با خودشان بردند.پدر و مادرم پرسيدند: «اين را كجا مي بريد؟» گفتند: «جايي نمي بريم. چند تا سئوال‌داريم، مي پرسيم و برمي گردد.» سه تا ماشين و چندين مامور سر كوچه بودند و ما رابردند و حدود 6 ماه در كميته مشترك بودم و بعد از آن هم به زندان‌قصربردند. 

  • مواجهه ساواك با افراد مختلف، فرق مي كرد. مواجهه آنها با شما كه خانم بوديد وسني هم نداشيد، چگونه بود؟چون سن شما زير15سال بودوعلي‌القاعده خيلي از برخوردها را نمي‌توانستند با شما بكنند؟

بله، 15سال داشتم و تا به حال هم درباره شكنجه وبرنامه هايشان در موقع بازجويي صحبت نكرده ام. كلا كسي كه پايش را از در كميته مي‌گذاشت داخل، اينها شروع مي كردند. از سيلي و لگدزدن بگيرند تا بقيه شكنجه ها. اتاق‌محمدي طبقه سوم بود و ما را بردند بالا. طبقه دوم اتاق حسيني بود. مرا بردند وحسابي پذيرايي كردند. يادم هست از در اتاق افسر نگهبان كه وارد شدم، چشمم كه به‌افسر نگهبان افتاد، خيلي وحشت كردم. از اين پلاك هاي هلالي آهني به گردنش بود و من‌چشمم كه به پلاك و به قيافه او افتاد، وحشت كردم كه اين مي‌خواهدچه‌كاركند.
آن چنان هم به گوش من نخورده بود كه شكنجه مي دهند. البته مادر به برادرم مي‌گفت كه اينها اين طور مي‌كنند، آن طور مي‌كنند، ولي مي گفت اشكال ندارد. ما همه‌اينها را مي دانيم، ولي من باورم نمي شد. آنچه را كه انسان مي شنود با آنچه كه مي‌بيند، خيلي فرق دارد و اصلا قابل مقايسه نيست. از آنجا مرا بردند بالا به رختكن ولباس‌هايم را عوض كردند و بعد بردند به اتاق محمدي و فوري دستبندهاي قپاني به دست‌هايم زدند و با چشم هاي بسته به من گفتند كه از صندلي برو بالا. از اين صندلي‌هاي‌فلزي ارج بود. دستبند را به ميله هاي بالاي سرم بستند و صندلي را از زير پايم‌برداشتند و بقيه اش را خودتان تصور كنيد. اول هم نمي گفتند چه چيز را بگو، بلكه‌حسابي پذيرايي مي كردند و بعد مي‌گفتند بگو و آدم درمي ماند كه چه چيز را بگويد و از كجا بگويد. تكيه كلامشان هم اين بود كه هر چه داري بگو. هر كسي را كه مي گرفتند،همين را مي گفتند كه تا حرف ‌نزني،همين ‌وضع‌است. نمي‌دانم‌ چقدر ‌‌طول‌ كشيد، چون‌چشم‌هايم‌ بسته‌ بودند.

بالاخره يك بار كه توانستم ببينم، ديدم هوا سرمه اي رنگ است،آسمان دم صبح! زير لب دائما تكرار مي كردم: «يا فاطمه زهرا! يا پنج تن! چه بگويم؟و جلوي خودم را مي‌گرفتم. مي‌گفتند هر چه مي‌گويي بلند بگو. مي‌گفتم چيزي نمي گويم،فقط آب مي‌خواهم. دستم را باز كردند و مرا آوردند پائين و گفتند نامه را به كي‌دادي؟ گفتم: «اي بابا! زودتر مي گفتيد. قرار بود يك نفر بيايد و نامه را بگيرد كه‌نيامد و خودم نامه را خواندم و پاره كردم.» نه آنها مي دانستند چند تا نامه بوده نه‌خود من مشخص كردم كدام نامه است. بعد كه آوردند و روبرو كردند، فهميدم موضوع مربوط‌به نامه اي است كه مال علي محمد آقا بوده. خود اينها فكر مي‌كردند علي محمدآقا نامه را داده‌به‌فاضل و فاضل داده به من، در حالي كه دو تا نامه جدا بود و موضوع پيچ خورده بود.خلاصه با اينكه سنمان قانوني نبود جريان نامه ها باعث محكوميت ما شد. شش ماه و خرده‌اي در كميته مشترك بودم، دو سال در زندان ‌قصر و يك‌ ماه ‌آخر هم ‌اوين.

  •  زندان قصر،‌ بند بانوان‌ زير18 سال ‌داشت؟

 نه، همه يكي بودند و جداگانه نبود. كوچك ترين آنهامن بودم و بزرگ ترينش هم اسمش خانم اميني بود. مريض‌ بود و به‌ دادگاه‌ هم ‌نرسيد.

  • برنامه ‌روزانه‌ داخل ‌زندان ‌با نوان ‌چگونه ‌بود؟

تعداد افراد را به تعدادروزهاي ماه تقسيم مي‌كردند كه در روز 10، 11 نفر مي شد. همين عدد هم تقسيم مي شد ومثلا اگر 9 نفر بودند، 3 نفر كار صبحانه را انجام مي دادند، 3 نفر ناهار و 3 نفرشام. اين كار هم در ميان آن 9 نفر گردشي بود و هر بار مثلا شستن دستشوئي نوبت 3 نفراول مي‌شد، ماه بعد 3 نفر دوم. به اينها مي گفتند روز كار! بقيه كه نوبت كارشان‌نبود، كل كتاب هاي زندان را ساعت بندي مي كردند، مثل زنگ كلاس‌هاي مدرسه. كتاب‌هارا دو سه نفري مي خواندند و مثل كتابخانه كارت مي‌زدند كه چه ساعتي كتاب را ببرند وچه ساعتي بياورند. روزنامه ها هم جاي مخصوصي داشت كه سانسور شده بود. آن روزها غيراز كيهان و اطلاعات كه‌ روزنامه‌اي‌ نبود.

  • منظورتان ‌از سانسور چيست؟

 خبرهايي‌را كه نمي‌خواستند ما بدانيم، مثلا اينكه زنداني فرار كرده يا جايي سخنراني بوده وشلوغ شده، اخبار داخل و خارج را كه نمي خواستند ما بخوانيم سانسور مي كردند. همين‌كار هم باعث مي شد كه ما كنجكاو بشويم و فردا كه روزنامه مي آمد با دقت بيشتري مي‌خوانديم و مي ديديم آن خبري را كه ديروز سانسور كرده بودند، امروز اينجا هست، يعني‌مطلبي از دست ما درنمي رفت. اينها هم كه نمي گفتند، يك جوري بالاخره از بيرون‌خبردارمي‌شديم،ولي‌معمولاروزنامه‌هاراسانسورشده‌مي‌دادند.

در زندان هميشه‌يك نفر مسئول كلي بود كه به او مي گفتند شهردار و او افراد را مسئول قرار مي داد،مثلا يك نفر ماموربهداشت بود كه موظف بود وسايل بهداشتي مثل صابون و شامپوو خميردندان و امثال اينها را براي كل زنداني‌ها تامين كند. يكي مسئول امور مالي‌بود كه بايد پولي را كه در ماه به زنداني مي دادند كه مثلا ده تومان بود، طوري‌برنامه ريزي كند كه كم نيايد، چون ديگر پول اضافي نمي دادند. يكي مامور خريد بود كه‌از جيره‌اي كه به ما مي دادند مثلا مي داد شير و ماست بخرند. درست مثل يك دولت كه‌تقسيم وظايف مي شود، آنجا هم به اين شكل اداره مي شد. گاهي هم ليست كتاب مي داديم‌كه مسئول اين كار مي برد و مي داد و اگر تائيد مي شد به‌ ما مي‌دادند و مي‌گرفت ‌و براي ‌ما مي‌آورد.

  • ملاقات‌كنندگان‌ كتاب ‌نمي‌آوردند؟

اجازه نمي دادند. اگر هم‌كساني مي توانستند بگيرند، من متوجه نشدم و نديدم. من در آن موقع ششم قديم را داشتم ‌و همان‌جا شروع‌ به‌ درس‌ خواندن‌ كردم.

  • چگونه؟

بيندزندان پر از معلم بود! آنجا مي خوانديم و در محوطه زندان آموزشگاهي بود كه مي رفتيم‌ و متفرقه امتحان مي‌داديم. كارنامه را كه مي‌گرفتم، مي‌ديدم جزو آموزش و پرورش‌منطقه‌ سيد خندان ‌است.
روي كارنامه مهر زندان و مهر آموزش و پرورش با هم خورده بود. كتاب هاي درسي را به ما مي دادند، ولي وقتي مي آمدند بازرسي، هرچه كتاب بود مي‌بردند و دوباره بايد مي رفتيم و مي آمديم تا آن وسايل را بگيريم. من هم به خاطراينكه براي كتاب‌هاي متعدد التماس نكنم، كل درس‌هايم را در يك دفتر100برگ مي‌نوشتم‌كه وقتي مي بردند فقط مي گفتم دفترم را بدهيد، نه اينكه جزوه هايم گم بشوند. من اول‌خرداد 56 آزاد شدم و چون امتحاناتم را داخل زندان مي دادم، ديگر نه دفتر داشتم نه‌كتاب. اجازه ندادند چيزي را بياورم. يادم هست كه برنامه نداشتم و نمي دانستم يكي از امتحاناتم مانده. از داخل زندان هم سعي كرده بودند به من خبر بدهند، اما نتوانسته‌بودند. وقتي رفتم كارنامه بگيرم، به من گفتند پس چرا نيامدي امتحان آخر را بدهي؟خودشان از تك ماده‌ استفاده‌ كرده‌ و كارنامه ‌را‌ درست‌ كرده‌ بودند.

  • آياحضورتان ‌در زندان ‌اشكالي‌ در ادامه‌ تحصيل ‌ايجاد نكرد؟

نه، سال 56 بود كه آمدم بيرون و رفتم‌سوم را خواندم. بعد هم خورد به شلوغي انقلاب و راهپيمايي ها و اين مسائل ‌و دنبال ‌درس ‌نرفتم. آزادي‌ من‌ هم ‌با بقيه ‌فرق‌ داشت.

  • چطور؟

 بقيه را همان جا جلوي‌زندان آزاد مي كردند، ولي من چون برادرم در زندان شهيد شده بود، دست ها و چشم‌هايم‌را بستند و با مامور فرستادند خانه و آنجا تحويلم دادند. مادر كه نمي توانست امضابدهدو خودم امضا دادم.

  • در دادگاه ‌علت‌ محكوميت ‌شما را چه ‌چيزي‌ قيد كردند؟

رابط‌ زندان ‌با‌ گروه، اقدام‌ عليه ‌امنيت‌ كشور.

  •  يكي از مبارزين مي گويد هنگاميكه در بيمارستان بود و شهيد نانكلي را آوردند. در پاسخ به سئوالات ماموران مي‌گفت‌كه مي دانم. اما نمي گويم و به اين شكل قدرت مقاومت روحي خود را به ماموران تحميل ‌مي‌كرد. آيا اين ‌نوع ‌مواجهه ‌شهيد در بازجويي‌ها، در نحوه ‌بازجويي‌گرفتن ‌از شما هم‌ تاثير داشت؟

جريان مراد از آنجا شروع مي شود كه بار اول دستگيري دو ماهي درزندان كميته بود، اما هيچ چيزي لو نرفت و او را بردند قصر و فقط مسئله در حد كتاب‌هايي بود كه از او گرفته بودند. او در اين دستگيري با فردي به نام عبدالله دستگير وهر دو به 2 سال محكوم شدند. شش ماه مانده به آزادي، تعداد ديگري از گروه اينها رادر همدان دستگير مي كنند كه بين اينها اسلحه ردوبدل شده بود در دستگيري اول موضوع‌اسلحه لو نرفته بود، ولي آنها را كه مي گيرند، موضوع را لو مي دهند. دوباره مراد را از قصر برمي گردانند به كميته مشترك و در آنجا متوجه مي شوند كه اين چه مهره مهمي‌بوده و از دستشان دررفته بوده! اين بار همه شكنجه هاي كميته را روي ايشان پياده مي‌كنند. اين سند را چند سالي است پيدا كرده‌اند كه بازجويش نوشته بود در اثرضربه، چشم او بيرون آمده و فك او شكسته، قلب و كليه و جمجمه را تك تك نوشته و امضا‌كرده بود كه از بين رفته بود. نهايتا مي گويند كه مراد گفته كه اسلحه را داده به‌آقاي عزت شاهي. آقاي عزت شاهي از يكي از نگهبان ها مي‌شنود كه مراد زير شكنجه فوت كرده است، براي همين وقتي بازجوها مي گويند كه مراد خودش گفته كه اسلحه را داده به شما،مي‌گويد اين طور نيست. بياوريد روبرو كنيد كه چون مراد شهيد شده بود، امكان چنين چيزي‌نبود و از اين‌ بابت، ديگر آزار چنداني ‌به‌آقاي‌ عزت‌ شاهي‌ نرسيد.

  • خبر شهادت ‌برادرتان‌ را چگونه ‌شنيديد؟

قبل از اينكه دستگير بشوم، به وسيله اعلاميه خبر شدم‌كه در كميته مشترك شهيد شده. البته ما به حرفشان اعتبار نكرديم، چون اين كار را مي‌كردند تا كساني را كه دستگير مي كردند زير فشار قرار بدهند و آنها هم به حساب اينكه‌طرف شهيد شده، بعضي حرف ها را مي زند. براي همين اعتبار نكرديم تا وقتي كه دستگيرشدم و از طريق بچه‌هايي كه داخل زندان بودند، مطمئن شدم كه خبر درست است. عده اي ازآقايان هم كه آنجا بوده اند، مي گويند يك‌مرتبه ديديم كل كميته به هم ريخت و همه‌بازجوها رفتند به اتاق حسيني. مراد در آنجا بود. او با صندلي از جايش بلند مي شود ومي گويد مي دانم و نمي گويم. در بيمارستان جان نداشته كه حرف بزند و نفس هاي آخر رامي كشيده. من وقتي به بند عمومي رفتم و كم كم با همه آشنا شدم، يكي از خانم ها گفت‌كه من‌مي‌دانم‌خبردرست‌است.

  • شما به ‌خانواده ‌خبر داديد؟

 نه، تا زماني كه‌انقلاب شد، مطمئن نشديم. اواسط اسفند 57 بود كه برادرها به بهشت زهرا رفتند و ليستي‌از ساواك را پيدا كردند كه در آن نام جنازه هايي را كه به آنجا برده بودند، نوشته‌بودند و فقط به اسم كوچك نوشته بود مراد. جنازه را چهار ماه و نيم در پزشكي قانوني‌نگه داشته بودند، چون طبق گفته هاي شاهدان، مراد تقريبا در اوايل شهريور به شهادت‌رسيده بود، اما در ليست بهشت زهرا تاريخ خورده بود 13 آذر. بعد از دستگيري‌ من، جنازه‌ را تحويل‌ بهشت ‌زهرا داده‌ بودند.

  • گاهي گفته مي شود كه در نقل روايت هادرباره شكنجه هايي كه در مورد زنان اعمال مي شد، افراط شده، ولي‌ عده‌اي‌ مي‌گويند اين‌ طور نيست. شما كداميك ‌از اين‌ دو روايت ‌را قبول‌ داريد؟

در فاصله سال ها 53تا 55 كميته مشترك خيلي شلوغ و شكنجه ها خيلي شديد بود. از كسي كه اين سئوال را مي‌پرسيد بايد ببينيد در اين فاصله در كميته مشترك بوده يا قبل و بعد از آن، چون ماخواهرهايي را داريم كه در اواخرسال 56 دستگير شده و اسلحه هم داشته اند، ولي شكنجه‌شديدي نديده اند، عده اي هم در فاصله 51 تا 53 دستگير شدند كه حتي سيلي هم نخوردند.اواخر در كميته مشترك، كف سلول ها موكت و در سلول ها هم باز بود و زنداني ها همديگررا مي ديدند و راحت كارهايشان را انجام مي دادند. خانم شهين جعفري مي گفت به من دركميته همبرگر دادند كه واقعا براي ما حيرت آور بود و تصورش را هم نمي توانستيم‌بكنيم، چون ما در كاسه دو نفره غذا مي خورديم و جيره مي دادند. خانم هايي هستند كه‌هنوز هم آثار ته سيگار روي بدنشان هست. نوع شكنجه ها به پرونده مربوط مي شد. هنوزآثار آويزان كردن به مچ دست روي دست هاي من هست. حتي دخترهاي من تا اين اواخر نمي‌دانستند كه اين رد دستبند قپاني است. حالا من هيچ، خانم سجادي را كه مشخص شده بود در برنامه ترور هست، آيا ممكن است شكنجه نكرده باشند؟ فقط يك فرمول هست. كسي كه‌خيلي در باره شكنجه با آب و تاب صحبت مي كند، بدانيد خيلي مزه شكنجه را نچشيده كه‌راحت مي تواند درباره‌اش‌حرف‌بزند.آن‌كسي‌كه‌ تحمل‌ كرده، نمي‌تواند راحت‌ در باره‌اش‌ حرف ‌بزند.

  •  در باره‌ حجاب‌ چطور؟

اگر بازجو مي فهميد كه زني در اين مورد مقيد وحساس است، روي اين مسئله تكيه مي كرد و عذابش مي داد. در آنجا روسري نبود و ما ازلباس زندان استفاده مي كرديم. آنها يكي دو بار اين را از روي سرت برمي‌داشتند. اگرحساسيت نشان مي دادي، از همان براي عذاب دادنت استفاده مي كردند. بچه هاي ديگربه‌ما گفته بودند اگر اين كار را كردند، اصلا به روي خودتان نياوريد، چون همين راوسيله شكنجه شما مي كنند و واقعا هم همين بود و ما هم از همان لباس به عنوان روسري‌استفاده مي كرديم، ولي حساسيت به خرج نمي داديم كه اذيتمان كنند.

  • در سال 56 كه‌آزاد شديد،فضاي جامعه با آنچه كه در زندان در ذهن داشتيد مطابقت داشت يا تصورديگري داشتيد؟

من وقتي بيرون آمدم، مبارزات مردم به شكل برگزاري چله شهداي‌شهرها بود و هنوز انقلاب به آن صورت جا نيفتاده بود. يادم مي آيد به همان برادري كه‌مي آمد در خانه مي گفتم: «تا كي بايد دستگير و زنداني كنند؟» مي‌گفت: «هيچ ناراحت‌نباش، انقلاب ما مثل بچه اي است كه دارد چهار دست و پا راه مي رود. به زودي از جابلند مي شودو محكم روي پاي خودش مي ايستد». من واقعاً درك نمي كردم كه آقاي فاضل چه‌مي گويد و واقعا هم‌ همين‌ شد.

  •  وسخن‌آخر؟

من از برادرم خاطره اي كه دارم اين‌است كه از بچگي تعزيه را خيلي دوست داشت. تا بچه بود نقش حضرت رقيه(س) را بازي مي‌كرد، بعد كه بزرگ تر شد حضرت موسي بن جعفر(ع) را و تا آخر عمر هم با همين عشق بزرگ‌شد. خود من هم در زندان كميته كه بودم، شب ها كه مي خوابيدم، به سقف كه سياه بود وبا زدن خمير نان ستاره بارانش كرده بوديم، نگاه مي كردم نام 5 تن را هم مي نوشتيم وبه سقف مي زديم و من هميشه به خودم مي گفتم صبح كه از خواب بيدار شويم، پنج تن‌كمكمان مي كنند و درها باز مي شوند و مي رويم بيرون. در قصر اين كارها را نمي‌كرديم، ولي با همين اميد مي‌خوابيديم. همه به هم وعده مي‌داديم كه فردا صبح درهاباز است.