درآمد – معصومه جزايری

بي ترديد نقش زنان در مبارزات سياسي دوران شاه و مظلوميت مضاعف آنان در زندان هاي رژيم ستم شاهي، تاثير تعيين كننده اي در تسريع روند انقلاب و دستيابي به پيروزي داشت. اوج سبعيت رژيم پهلوي در تقابل با زنان مبارز، بيشتر و نمايان تر به نمايش گذاشته مي شد. اين گفتگو اشاراتي است به آن رنج هاي طاقت فرسا:

  • از زمينه هاي خانوادگي خود شمه اي را بيان كنيد؟

خانواده ما يك خانواده فرهنگي بود و هميشه روزنامه و كتاب و مجله در خانه ما بود. پدر خودشان روزنامه صبح و عصر را مي گرفتند. يادم هست كه هميشه روزنامه كيهان را مي گرفتند و براي ما هم كيهان بچه ها مي خريدند. به سن دبيرستان كه رسيديم، خوشبختانه دبيران خوبي داشتيم، به خصوص من مديون دبير ادبياتمان به نام آقاي رازبان هستم. وقتي ايشان قدم به مدرسه گذاشت، كلاً جو مدرسه را عوض كرد، به طوري كه سال بعد، ديگر نگذاشتند در آن مدرسه بماند. ايشان روشنگري مي كرد و كلي هم صحبت مي كرد و فقط آن كسي كه اهل اشاره بود، متوجه مي شد. كتاب هائي را هم كه توصيه مي كرد، پدرمان مي خريدند. ايشان ممكن بود در جاهاي ديگر گاهي نه بگويند، ولي در مورد كتاب و نشريه هيچ وقت نه نمي گفتند. بعدها در مدرسه جمعي را تشكيل داديم كه بعضي از آنها خواهر و برادرهايشان در دانشگاه بودند و با دوستان صميمي خود، جلساتي داشتند به اين ترتيب با مسائل مبارزاتي آشنا شديم.

  • چه سالي؟

سال 48، 49. يادم هست واقعه سياهكل كه پيش آمد، توي خانه ما اطلاعيه انداخته بودند كه هر كسي كه اينها را معرفي كند، به او جايزه مي دهيم. من در عالم نوجواني خدا خدا مي كردم كه اينها را پيدا و يك جوري پنهانشان كنم همزمان «راديوي ميهن پرستان» و «روحانيت مبارز» را هم گوش مي داديم كه خيلي روي آدم تاثير مي گذاشتند. هر دو از عراق پخش مي شدند. راديوي «روحانيت مبارز» علمي تر و عميق تر بود و ريشه اي كار مي كرد و در دراز مدت تأثير مي گذاشت. «راديوي ميهن پرستان» احساسي تر بود و در كوتاه مدت تأثير مي گذاشت. اين راديو دفاعيات و پيغام ها را مي خواند و وضعيت زنداني ها را مي گفت و اين روي آدم تاثير مي گذاشت و انسان را براي مبارزه تحريك مي كرد. يادم هست موقعي كه قضيه فرار اشرف دهقاني را پخش كرد، من 15سال داشتم و خيلي روي من تاثير گذاشت. شب تا صبح پنجره را باز مي گذاشتم و با تصوري كه از فيلم ها داشتم، خيال مي كردم اينها فرار كرده اند و جائي را ندارند كه بروند. پنجره اتاق من مشرف به پشت بام همسايه بود و فكر مي كردم آنها از روي پشت بام ها مي آيند و شايد اگر پنجره باز باشد، بتوانند به خانه ما بيايند و پناه بگيرند! اين ذهنيت ها را داشتم.! در مدرسه هم طيفي شديم كه مذهبي بوديم و روسري هايمان را خيلي كيپ مي بستيم و همين برايمان مشكل آفرين شده بود.
به هر حال به سال سوم كه رفتيم، آقاي رازبان را از مدرسه ما بردند و ما هم چون دو سه حركت و از جمله اعتصاب كرده بوديم، جمع ما را پراكنده كردند و هر كداممان را به سوئي انداختند، منتها پدر من چون فرهنگي بودند، به حرمت ايشان مرا در مدرسه نگه داشتند و چند تا از دوستان را هم با وساطت تعهد دادن پدر و مادرهايشان قبول كردند كه ثبت نام كنند، منتهي كلاس هايمان جدا بود.
بعد از ديپلم من تقريبا از آن بچه ها منفك شدم و فقط با يكي دو نفر ارتباطم را حفظ كردم. در هر حال من در كنكور شركت كردم، ولي دانشگاه قبول نشدم، اما تربيت معلم كودكان استثنائي قبول شدم. با اينكه شهرستان هاي دور را علامت زدم كه بتوانم به آنجا بروم و بهتر فعاليت كنم، اما وقتي رفتم كه نتيجه امتحان را بگيرم، متوجه شدم كه مرا براي تهران انتخاب كرده اند. وقتي علت را پرسيدم، گفتند به ترتيب نمره تقسيم كرده اند و بالاترين نمره ها را براي تهران نگه داشته اند. نمي دانم رتبه دوم شده بودم يا سوم.
در تربيت معلم با افراد ديگري آشنا شدم كه شهرستاني بودند و فعاليت مي كردند و گروهي شديم كه با هم به روستاها مي رفتيم و مسائل روستائي را بررسي مي كرديم. در اين جمع فردي بود كه نفوذ كلام و اطلاعات زيادي داشت. بعدها فهميدم كه او اطلاعاتش را از برادرهايش كه چريك فدائي بودند، مي گرفت! در هر حال ما به روستاهاي زيادي مي رفتيم و گزارش تهيه و درباره آنها بحث مي كرديم تا وقتي كه به من گفتند از اينها جدا شوم و من به تدريج ارتباطم را با اين جمع، خيلي كم كردم. من با وجودي كه به دانشگاه تعهد 5 ساله داده بودم، وقتي به من گفتند كه تربيت معلم را رها كن، با پرس و جو فهميدم كه اگر امتحان ندهم، اين تعهد بر عهده ام نخواهد بود و آنجا را رها كردم. در سال 55 ازدواج كردم و به شيراز رفتيم.

  • شروع فعاليت هاي مبارزاتي شما چگونه بود؟

در دبيرستان كه بودم، اعلاميه ها و دفاعيات به دستمان مي رسيد و قرار مي گذاشتيم كه مثلا تا ساعت 8 شب دست من باشد، ساعت 8 كس ديگري بيايد و بگيرد و همين طور اينها را مي گردانديم. تا ديپلم بگيريم، از اين جور كارها مي كرديم.
در آن سال ها يكي از شعبه هاي انتشارات اميركبير در خيابان جمهوري، روبه روي خيابان باغ سپهسالار بود. به من گفته بودند گاهي در ميان اينها آدم هاي خوبي پيدا مي شوند كه كتاب هاي ممنوع را مي دهند بخوانيم. من يكي دو بار رفتم و اسم دو سه كتابي را كه خيلي هم مهم نبودند، از جمله «بيداري آفريقا» را گفتم. گفت: «دخترم! اين كتاب ممنوع است. جاي ديگر نروي بگوئي اين كتاب را مي خواهم.»، ولي بعداً كتاب هائي مثل پاشنه آهنين و نان و شراب را برايم آورد، منتهي من از ترس ساواك خيلي جرئت نكردم بروم و كتاب بگيرم.

  • نخستين رويدادي كه تاثير تعيين كننده درروند مبارزاتي شما گذاشت چه بود؟

در سال 54 كه سازمان مجاهدين، تغيير ايدئولوژي داد و ماركسيست شد و به مباني اسلامي مورد ادعاي خودش پشت كرد ، مانده بوديم چه بكنيم. من شب ها توي فكر اينها بودم و گريه مي كردم. يادم هست يك روز با مادرم در خيابان اديب الممالك (شريف واقفي فعلي) رفته بوديم تا خريد كنيم. غروب هم بود. دو موتورسوار با سرعت برق رد شدند و صداي تيري را شنيدم و ناگهان جواني را ديدم كه زانويش را گرفت و افتاد. مادرم سريع چادرشان را روي صورتم كشيدند و با عجله مرا وارد كوچه كردند.

  • چه شد كه به شيراز رفتيد؟

يكي دو ملاقات با شهيد شاه آبادي داشتيم و همسر من گفت كه آقاي شاه آبادي گفته اند شما بهتر است به شهرستان برويد و اينجا نمانيد. ما هم يك دعواي ساختگي با خانواده درست كرديم و در ارديبهشت 55 رفتيم شيراز. همسر من به تهران مي آمد و برمي گشت و با خودش اطلاعيه و نوار سخنراني مي آورد كه در شهرستان ها پخش مي كرديم. من از دوران دبيرستان از لحاظ فكري خيلي مديون دكتر شريعتي هستم و در جمع معلم ها و مربيان تعليم و تربيت افكار ايشان را مطرح مي كردم. به نظر من زبان ايشان براي نسل جوان بسيار زبان مؤثري است. متاسفانه ما قدر گنجينه هايمان را نمي دانيم، ولي زمان و آگاهي هاي فرهنگي نسل جوان، بسياري از مسائل را حل خواهد كرد. همين كم لطفي ها را هم در مورد آقاي طالقاني مي كنيم. من خودم در دفتر ايشان كار مي كردم و از نزديك رأفت و مداراي ايشان را مي ديدم. كه چقدر تأثيرگذار بود.
به هر حال بعد از تغيير ايدئولوژيكي، سازمان هايي ايجاد شدند كه به ايدئولوژي بنيان گزاران اوليه سازمان مجاهدين اعتقاد داشتند و مذهبي بودند. يادم هست كه اينها 7 گروه بودند از جمله گروه بدر، گروه صف، حديد، امت واحده و… ما كه به شيراز رفتيم، به من گفتند هر چند ضرورت ندارد كه شما عضو گروهي باشيد، ولي مي توانيد با گروه امت واحده كار كنيد. به هر حال در شيراز كه بوديم، از طرف شهيد شاه آبادي محموله هايي مي آمد و ما تقسيم مي كرديم.

  • چه شد كه دستگير شديد؟

از دعواي ساختگي ما با خانواده يك سال گذشت و ما در شيراز بوديم تا در سال 56 كه بچه ها براي تحويل محموله، در بهشت زهرا قرار مي گذارند كه دو تا پاسبان آنها را مي بينند و به هواي مواد مخدر ساك هايشان را بررسي مي كنند و از ديدن اعلاميه ها و نوارها مي ترسند. اينها سه نفر بودند كه دو تايشان دستگير مي شوند. آنها حدود30، 40 روز در زندان بودند و بعد ساواك آزادشان كرد. خيلي هم خوشحال بودند كه توانسته اند از چنگ ساواك خلاص شوند. در تابسان 57 شنيديم كه خواهرم را گرفته، منتهي 24 ساعت بعد آزادش كرده اند. خواهرم را كه گرفتند، بقيه خيلي ترسيدند و گفتند احتمالا ساواك دنبال ما بوده.
ما خانه را از اعلاميه و اين چيزها خالي كرده بوديم كه يك روز ديديم يك ماشين بي. ام. و. با رنگ تندي آمد و پشت آن پر بود از شيشه هاي مشروب و بچه ها هم با ريخت و قيافه هاي عجيب و در حالي كه كلاه گيس گذاشته و تغيير قيافه داده بودند تا ساواك به آنها شك نبرد، آمدند به خانه ما و صحبت كرديم كه چه كنيم. قرار شد من بروم و از تلفن عمومي به خانه مان زنگ بزنم و بفهمم چه خبر است. من يكي دو ماه قبل از آن به خانه رفته و مقداري از اعلاميه ها را در ميان سيسموني فرزندم جاسازي كرده و آوردم. آن روز با لباس خانه آمدم بيرون كه از تلفن همگاني بعضي از قرار ها را لغو كنم. داشتم با خواهر كوچكم صحبت مي كردم و او هم داشت مي گفت زهرا را گرفته، ولي آزادش كردند، ولي سراغ رضا را گرفتند. داشتيم صحبت مي كرديم كه من ديدم دو تا لوله مسلسل آمد داخل باجه! يك كمي داد و بيداد كردم كه مگر دزد گرفته ايد؟ يكي از آنها پريد داخل باجه و مرا با زانويش محكم نگه داشت. آن يكي هم رفت بيرون و فرياد زد كه مراقب باش فرار نكند. نگاه كردم ديدم كل خيابان معلم شيراز را ساواك قرق كرده! لحظه به لحظه گزارش دستگيري مرا دادند و مرا بردند ساواك شيراز. 48 ساعت آنجا بودم و رئيس ساواك تهديدم كرد كه اسلحه كجاست. من ماه آخر بارداري ام بود. گفتم: «چه حرف ها مي زنيد. من با اين وضع اسلحه ام كجا بود؟» گفت: «بسيار خوب! اينجا چيزي نمي گوئي، تهران كه بروي بدتر است.» و سعي كرد مرا بترساند.

  • با وضعيت جسمي خاصي كه داشتيد، چگونه بر اضطرابتان غلبه كرديد؟

يادم هست روي ديوار سلول زندان شيراز يك جمله نوشته شده بود كه خيلي مرا آرام كرد. آنجا نوشته شده بود: «خواهرم! برادرم !نترس، خدا با ماست.» اين طرف هم زده بود: «الا بذكر الله تطمئن القلوب.» بعد هم شروع كردم به نماز خواندن يا راه مي رفتم يا نماز مي خواندم.
بعد از 48 ساعت آمدم تهران و اولين كسي را كه ديدم منوچهري بود. شروع كرد به صحبت كه: «سلام فخري خانم! مرا مي شناسي؟» من متحير كه اين چه مي گويد. بعد مرا بردند و سئوال و جواب كردند و يك سري اسم از من پرسيدند كه آيا آنها را مي شناسم يا نه. بعد هم مرا به سلول انفرادي بردند و من مانده بودم كجا پا بگذارم، از بس كه سلول كثيف بود و خون روي آن خشكيده بود و به من پتوئي ناچيز هم ندادند. نگهبان من سليمي بود كه آن شب تا توانست مرا تحقير كرد كه فقط در اينجا يك بچه كم داشتيم كه الحمد لله آمد.
من 26 روز در آنجا بودم تا موعد زايمانم رسيد. به نگهبان گفتم و تا آمدند مرا بردند، ساعت 11صبح شد. مرا به بيمارستان بردند و يك خانم نگهباني را براي من گذاشتند كه دستش به دست من بسته بود. آخر شب برايم اكسيژن گذاشتند و من نمي توانستم به اينها حالي كنم كه دارم مي ميرم. آن نگهبان فرياد مي زد كه اين دارد مي ميرد و ساواكي ها مي گفتند: «به جهنم! يك گلوله كمتر خرج مي كنيم.» من دائماً بين هوشياري و بي هوشي در نوسان بودم. به هر صورت بعد از 6 روز به مادرم گفتند و آمدند و بچه را بردند. من هم حدود 20 روزي در بيمارستان بودم، ولي از بوي تعفن بدن خودم خوابم نمي برد. در جاي بسيار گرمي بستري ام كرده بودند و حدود 15 مامور از دم در اتاق تا در بيمارستان نگهباني مي دادند.
چيزي كه برايم خيلي جالب بود، اين بود كه من در كتاب آقاي احمد احمد خوانده بودم كه وقتي در زندان بودند، در سلولشان باز و پيرمردي وارد سلول مي شده و از داخل كيسه اي براي اينها سيب مي ريخته و هيچ كسي هم نفهميده كه قضيه آن پيرمرد چه بود. گمانم 24 ساعت بعد از زايمانم بود كه ديدم ولوله اي برپاست. من دائما به هوش مي آمدم، و از هوش مي رفتم. در فاصله هوشياري مي ديدم كه به من سيلي مي زند و فرياد مي كشد: «فخري! قرار بوده چه كسي بيايد پيش تو؟» آن خانم نگهبان مي گفت: «به خدا اين بي هوش بود.» منوچهري مي گفت: «خودش را زده به بي هوشي.» من نفهميدم موضوع چه بود.
بعدها به من گفتند كه يك نفر آمده بوده به ديدنم. يك لحظه به هوش مي آمدم و مي شنيدم كه منوچهري مي پرسد: «كارت داشت؟» و نگهبان مي گفت: «بله، خودم ديدم.» نمي دانم اين آدم كه بود و چگونه از ميان آن همه نگهبان، عبور كرده و بالاي سر من آمده بود. شايد هم آمده بود و مرا بدزدد و ببرد و اينها هم نفهميده بودند كيست. حضور اين آدم در آن روزها هنوز هم براي خودم علامت سئوال است.
پس از اين ماجرا مراقبت ها شديد شدند. بعد مرا به كميته مشترك بردند. چند وقتي آنجا بودم و بعد ما را بردند اوين، دوباره آوردند كميته، بعد بردند زندان قصر، باز آوردند كميته و باز بردند قصر و خلاصه آن قدر جا به جايمان كردند كه برادرها اعتصاب كردند كه بايد بفهميم اينها را كجا برده اند. بعد ما را بردند به بند عادي زندان زنان كه جاي وحشتناكي بود و خواهرم حسابي وحشت كرده بود. دو ساعتي آنجا مانديم و بعد ما را بردند كميته. در آنجا من و خواهرم دو روز اعتصاب غذا كرديم و آقاي شاه آبادي آمدند و اعتصاب غذاي ما را شكستند و كلي هم به بازجوها پرخاش كردند. ايشان گفتند: «غذايتان را بخوريد و حرفتان را هم بزنيد. اينها اصلا ارزش دارند كه شما به خاطرشان صدمه ببينيد؟» در اين فاصله سه چهار بار به مادرم گفته بودند كه بچه ها آزاد مي شوند و اينها غذا پخته بودند و از شهرستان ها مهمان آمده بودند و از ما خبري نشد و همه با گردن كج رفته بودند.
در روز 9 آبان و 17آذر در اوين بوديم كه عده زيادي آزاد شدند. تخت هاي ما سه طبقه بود. يكي دو نفر دم در نگهباني مي دادند كه نگهبان ها متوجه نشوند و يك مي رفت بالا و از توي هواكش مي ديد كه چه كساني را آزاد كرده اند و اسامي آنها را اعلام مي كرد. اوايل دي بود و اعتصاب روزنامه كيهان شكسته شده بود كه ما را بردند به زندان قصر. من بودم و خواهرم و يك نفر ديگر. خلاصه همه را آزاد كردند و فقط ما سه نفر مانديم كه تا روز 22 بهمن در آنجا بوديم.

  • تا آن روز كسي به سراغ شما نيامد!؟

خير، ما تا قبل از 22 بهمن، حال و هواي بيرون را مي فهميديم. قبلا كه در اوين بوديم خيلي متوجه اوضاع بيرون نمي شديم، مگر شب هايي كه از روي پشت بام ها صداي الله اكبر مي آمد؛ اما در زندان قصر حتي بوي باروت را هم مي شنيدم. و حس مي كرديم بايد اوضاع خيلي تغيير كرده باشد.

كم كم نگهبان ها كم شدند و شب 21 بهمن زندان تقريبا خالي شده بود. شب21 بهمن سر و صدا شنيديم. باز رفتيم از تخت بالا و ديديم وضعيت زنداني هاي عادي به هم ريخته. همه لباس ها و وسايل و كمدهايشان واژگون شده بود. سكوت هولناكي هم در زندان حاكم شده بود. نگهبان به ما گفت: «امشب شب آخر نگهباني من است و فردا قرار است زندان را بمباران كنند. شما را هم مي برند زندان گوهر دشت كرج، چون بختيار ادعا كرده زنداني سياسي نداريم و نبايد كسي بيايد و شما را ببيند.» خلاصه حرف هايي زد كه دل مارا لرزاند. از آن طرف هم به مادرم گفته بودند: «به بچه هايتان بگوئيد اگر به آنها پتو دادند نگيرند، چون لاي آنها مواد منفجره است.» و مادرم را به وحشت انداخته بودند. فردا صبح به يكي از نگهبان ها كه هنوز مانده بود، التماس كرديم كه تو را به خدا، چه خبر است؟ چون گرده هاي دود از پنجره مي آمد و همه جا مي نشست. گفت: «خانم! شما را به خدا از من نشنيده بگير. از پريشب همافرها را محاصره كرده اند و اين دود به خاطر جنگي است كه بين ماموران رژيم و مردم راه افتاده. اينها گاز اشك آور مي زنند و مردم هم آتش روشن مي كنند كه آن را خنثي كنند.
ما دلهره بدي داشتيم. هيچ كس در زندان نبود و حتي اگر فرياد هم مي زديم كسي نمي شنيد. شب 22 بهمن صداي پا آمد و ما مثل زماني كه گاردي ها مي آمدند، از صداي پا وحشت كرديم. خواهرم و عاليه قرآن ها را توي بغلشان گرفته بودند و مي گفتند: «اگر گاردي ها آمدند، قسم شان مي دهيم كه ما را بكشند.» آن شب تا صبح از ترس خوابمان نبرد و كارمان دعا بود و توسل.
فردا حدود بعد از ظهر بود كه ديديم در مي زنند. سه تايي از طبقه بالا دويديم پائين. كساني در مي زدند و ما فكر كرديم كه اگر گاردي ها باشند كه كليد دارند. آنها فرياد زدند: «كسي اينجا نيست؟ ما مردم هستيم. آمديم نجاتتان بدهيم.» ولي مگر ما باورمان مي شد؟ عاليه گريه كنان پرسيد: «واقعا نيروهاي مردمي هستيد؟» گفتند: «بله ما كميته استقبال از امام هستيم. در را باز كنيد.» گفتيم ما كه كليد نداريم.» گفتند: «پس بايد در را بشكنيم.» خلاصه رفتند و ديلم آوردند و به هر مكافاتي بود در سنگين زندان را شكستند و طوري هل دادند كه پنج شش تائي با در افتادند روي زمين.
ما با همان لباس هاي زندان و دمپائي آمديم بيرون! زندان زندانيان زن سياسي خيلي پرت بود و نشاني ما را از زندانيان عادي گرفته بودند، وگرنه نمي توانستند پيدايمان كنند. فقط يادم هست كه سه تائي مي دويديم و مردم هم پشت سر ما مي دويدند. يك پسر بچه 13، 14ساله هم داد مي زد: «اين بي شرف كه مي گفت زنداني سياسي نداريم. پس اينها كي هستند؟» مردم از پنجره ها داد مي زدند: «نگذاريد اينها بروند خانه هايشان. ساواك شب مي ريزد و اينها را مي گيرد.» التماس مي كردند كه ما را ببرند به خانه هايشان.
يك كمي راه كه آمديم، مردم جلوي يك ماشين را گرفتند و پرسيدند: «اينها را مي بريد؟» آنها قبول كردند و ما سوار شديم. بعد از مدتي نگاه كرديم و ديديم آقاي راننده، موهايش را مثل ارتشي ها زده و دو به شك شديم كه نكند ما را ببرد و تحويل حكومت نظامي بدهد. وقتي برگشت و گفت: «من يك مسافر دارم كه بايد در جاده شميران (شريعتي حالا)پياده شود، اشكال ندارد او را ببرم و آنجا پياده كنم؟» شك ما بيشتر شد. وقتي ديديم دارد به طرف چهار راه قصر مي رود كه دادرسي ارتش است، حسابي ترسيديم و گفتيم: «لطفاً! همين جا نگه داريد. منزل يكي از بستگانمان اينجاست. مي رويم آنجا و زنگ مي زنيم كه بيايند دنبالمان.» خلاصه پياده شديم و جلوي ماشين ديگري را گرفتيم و به بيمارستان بازرگانان رفتيم كه تند و تند مجروح مي آوردند. حالمان به قدري بد شد كه حس كرديم هيچ كاري براي مردم انجام نداده ايم. رفتيم داخل بيمارستان و گفتيم مي خواهيم خون بدهيم. پرستارها دور ما را گرفتند كه بندگان خدا! شما خونتان كجا بود؟ و زار مي زدند .
از آنجا هم رفتيم خدمت مرحوم لاهوتي كه در چادرهاي اطراف خيابان ايران بود. ايشان خيلي از ما استقبال كردند. گفتيم مي خواهيم برويم خدمت امام و ايشان گفتند ديشب اينجا امن نبود و ضد انقلاب حمله كرده بود و ما امام را نقل مكان داديم. حالا شما برويد و در وقت مناسب ديگري بيائيد.
سرانجام رفتيم خانه و آمد و شد مردم شروع شد. جمعيت مثل روزهاي راه پيمايي، شوهر مرا گرفتند روي شانه شان. تا حدود يك ماه مردم مي آمدند و مي رفتند. يك شب ساعت 2 بود كه آخرين گروه رفتند و نفس راحتي كشيديم و خواستيم استراحت كنيم كه ديدم زنگ مي زنند. همسايه سر كوچه بود! او گفت: «يك ماه است مي خواهيم بيائيم ديدنتان و نشده. امروز كشيك داديم تا آخرين نفر برود و بيائيم.» و خلاصه آن شب هم نتوانستيم بخوابيم.
حماسه عظيم پيروزي انقلاب، مديون زحمات جواناني است كه در پي يافتن پاسخ هاي خدائي به سئوالات اصلي زندگي، تن به بلا دادند و در كنار مبارزان قديمي، زندان هاي مخوف ستم شاهي را تحمل كردند و پاداش خويش را نيز با ايماني محكم گرفتند. اين گفتگو شرح دلنشيني از اين تجربه هاست.

  • فضاي خانوادگي شما از لحاظ فرهنگي چگونه بود؟

من در يك خانواده فرهنگي به دنيا آمدم. مادرم به نسبت زمان، زن تحصيلكرده اي بود. در خانه ما مجله و روزنامه زياد بود. تاثير پدرم و خانواده طوري بود كه مدرسه كه مي رفتيم و خرافاتي را مي شنيديم، نمي پذيرفتيم. بزرگ كه شدم فهميدم كه ما فرق داشتيم و نسبت به محلي كه زندگي مي كرديم جو خانوادگي ما خوب بود.

  • چند خواهر و برادر هستيد؟

من سه تا برادر داشتم كه يكي از من كوچك تر بود كه شهيد شد، دو تا هم بزرگ ترند. چهار تا خواهر هستيم. يك وقت ها كه شلوغ مي كرديم، مادرم به شوخي مي گفت: «اي خدا! كي مي شود كه شما هر كدامتان يك گوشه دنيا بيفتيد و من هفت هشت ماه از دست شلوغ كاري هاي شما راحت شوم؟» اتفاقاً شرايطي پيش آمد كه من و خواهرم را دستگير كردند، يكي از خواهرها رفت سوئد، برادر بزرگم براي ادامه تحصيل رفت آمريكا، برادر ديگرم پزشك بود كه يك سمينار پزشكي گذاشتند در رامسر و براي سه ماه دعوتش كردند. خواهر آخري هم كه كوچك بود. مادر مي گفتند: ديگر اين جوري نمي خواستم».

  • چه شد كه دستگير شديد؟

من كه كلاس اول ابتدائي بودم برادر بزرگ ترم سال اول دانشگاه بود. او به خانه كه مي آمد، تعريف مي كرد كه توي دانشگاه شلوغ است و اين اتفاق پيش آمده و خلاصه اخبار را مي آورد و در خانه ما جو سياسي حاكم بود و ما امام خميني را مي شناخيم. مي دانستيم مرجعي داريم كه تبعيد هستند. البته به ما آموزش مي دادند. كه اين حرف ها را در بيرون خانه نزنيم. ما اغلب كتاب هاي ممنوع آن موقع ها را مي خوانديم. يادم هست كه حتي خواندن كتاب هاي كودكان هم جرئت مي خواست. انسان وقتي در نعمتي قرار مي گيرد، قدرش را نمي داند. با چه زحمتي راديوهاي خارجي را گوش مي داديم، چون جو به قدري بسته بود كه هر كسي كه كوچك ترين قدمي عليه رژيم بر مي داشت به صورت قهرمان در مي آمد، در حالي كه بعدها معلوم شد كه بعضي از آنها آن قدرها هم كه مي گفتند آدم هاي جالبي نبودند. مادرم وقتي شرح شكنجه ها و توهين هايي را كه به خصوص به زن ها در زندان مي شد، مي شنيدند، بسيار نگران مي شدند.

  • مگر در دانشگاه اتفاق خاصي مي افتاد كه برادرتان مي آمدند و مي گفتند؟

سال 42 را يادم نيست، ولي برادر من جزو كساني بود كه احضارش كرده بودند و در ساواك فيش داشت. در هر حال جو خانه ما سياسي بود. ما در سال هاي خفقان با گروه هاي مبارز و سياسي آشنا شديم. برادر كوچك ترم، رضا، اعلاميه مي آورد و ما هميشه اعلاميه و اين چيزها به دستمان مي رسيد. خواهرم هم كه با شوهرشان عضو گروهي بودند. اواخر فعاليت ما به اين صورت بود كه پراكنده كاري را كنار گذاشتيم و برادرم اعلاميه هاي تكثير شده را مي آورد و ما پخش مي كرديم.

  • چه سالي؟

سال 56 و57 كه ما محصل بوديم. زمينه فعاليتمان هم در همين حد محدود بود، ضمن اينكه با آن شرايط، بيشتر از اين هم نمي توانستيم فعاليت بكنيم. برادرم كه اعلاميه ها را مي آورد، سئوال نمي كرديم كه اينها از كجا مي آيند. جزوه اصول مخفي كاري را هم دستنويس مي كرديم و كاربن مي گذاشتيم و به كساني كه تازه وارد گروه مي شدند مي داديم كه بدانند چه اصولي را رعايت كنند كه منجر به دستگيري نشود. برادرم اعلاميه ها را مي آورد و ما پخش مي كرديم. آخرين اعلاميه اي كه من در رابطه با آن دستگير شدم، مصاحبه امام با روزنامه لوموند پاريس بود. تلفن ما كنترل بود و من يك قراري گذاشتم كه ساواك شنود كرده بود و وقتي سر آن قرار رفتم، دستگير شدم. اين مربوط به سال 57 است.

  • البته در آن سال شكنجه اي در كار نبود؟

شكنجه هائي مثل آپولو را ديگر نداشتند. يكي از نكات بارزي كه آن روزها مي شنيديم وضعيت آقاي غيوران بود كه از بس شكنجه شان كرده بودند، از صليب سرخ كه مي آمدند، ساواك ايشان را مخفي مي كرد.

  • از دستگيري هايتان برايمان تعريف كنيد؟

همان طور كه گفتم، تلفن خانه ما تحت كنترل بود. وقتي مرا گرفتند، بردند بازجوئي كردند و بعد آمدند خانه مان و هر چه داشتيم بردند. شايد ده نفر با من آمدند. مرا سر كوچه در ماشين نگه داشتند و خودشان رفتند توي خانه و هر چه كتاب و جزوه بود برداشتند. همه اعلاميه ها را پخش كرده بوديم، اما نوار سخنراني داشتيم. كتاب هاي دكتر شريعتي هم با اينكه آزاد بود، ولي آنها را هم برداشتند و تمام اينها را به عنوان مدرك بردند. حتي قبض ثبت نام در كلاس قرآن را هم به عنوان مدرك برداشته بودند. طوري رفتار مي كردند كه انگار يك خانه تيمي را گرفته باشند. در اين مدت خواهرم شيراز بودند. از ساواك زنگ زدند به خانه و برادرم آمد مرا برد. من مي ديدم كه منوچهري اصرار دارد كه مرا آزاد كنند. مي خواستند مرا طعمه كنند، بعد رد مرا و تلفن هايم را بگيرند. يك روز كه رفتم نتيجه امتحاناتم را بگيرم كاملا حس كردم كه يكي مرا تعقيب مي كند.
همان روز اينها همزمان خواهرم را در شيراز دستگير كردند و ريختند توي خانه ما. آن قدر كه اينها خانه را ريخته بودند به هم، تازه مي خواستيم با مادر خانه را جمع و جور بكنيم. خواهرم 13 سالش بود. رفت در را باز كند كه آنها وحشيانه به او حمله كردند، دست بچه را گرفتند و پيچاندند و نگهش داشتند كنار ديوار و با اسلحه بالاي سرش ايستادند. وقتي من به حياط نگاه كردم، ديدم روي پشت بام تمام خانه هاي همسايه، مسلح ايستاده اند. اينها اين قدر مي ترسيدند و وحشت داشتند. من و برادرم دو تا محصل بوديم، ولي اينها انگار يك خانه تيمي را گرفته باشند، ده دوازده نفري حمله مي كردند و سر و صداي عجيبي را به راه انداختند. داد و بيداد مي كردند كه: «شليك مي كنيم. بيا بيرون.» مرا كه از خانه بيرون مي بردند، يكي يكي مسخره مي كردند كه: «تو خيال كردي پريروز تو را الكي آزاد كرديم و رفتي؟» سنم خيلي بالا نبود، ولي چهره ام هم خيلي كمتر از سنم نشان مي داد.

  • شما را به كميته مشترك بردند؟

بله، 30 خرداد دستگير شدم تا 5 و6 شهريور در كميته در انفرادي بودم و يك ماه هم در اوين و اين خيلي به من فشار آورد چون تك و تنها بودم. بازجوئي اوليه من و خواهرم كه تمام شد، براي زايمان خواهرم دو شب مرا گذاشتند پيش او كه اگر دردش گرفت خبر بدهم. حقوق بشر و صليب سرخ او را ديده بودند و رژيم مي خواست ظاهر قضيه را حفظ كند.

  • شما كه سني نداشتيد. چه طور انفرادي را تحمل مي كرديد؟

من 18 سال بيشتر نداشتم. درست است كه خانواده ام مذهبي بودند و پدرم خيلي شخصيت روحاني و عرفاني اي داشت و جوري با ما رفتار مي كرد كه ما همه دنبال دين رفتيم. من از همان 15، 16 سالگي متوجه شدم كه اسلام من نبايد موروثي باشد و بايد خودم بفهمم. روش تربيتي پدر و مادرم اين جوري بود. من تازه توي خط افتاده بودم كه دنبال شناخت دينم بروم و حجابم را كامل كنم. وقتي آدم تازه راه مي افتد و يك قدم برمي دارد، خدا ده قدم به طرف او مي آيد. اولين جائي كه خدا را حس كردم و احساس كردم دروازه هاي بزرگي به روي من باز شده، در زمان دستگيري ام بود. با اينكه از نظر قواي جسماني بچه ضعيفي بودم و از نظر روحي هم از محيط خانواده گرمي جدا شده بودم، ولي من در زندان، خدا را خيلي حس كردم. آنجا دائما از خودم مي پرسيدم اين كمونيست ها در چنين شرايطي به كجا پناه مي برند. زندان كه وضعش معلوم است، در بيرون هم جو خيلي سنگين و ساواك خفقان زيادي ايجاد كرده بود. ما راديوهاي بيگانه را گوش مي داديم و كتاب هم مي خوانديم و خبر داشتيم توي زندان چه خبر است. خيلي خوف انگيز بود. يك وقت هائي اين خوف باعث مي شود كه انسان دست از مبارزه بكشد. خيلي ها بودند كه مي گفتند ما حوصله دردسر نداريم و نمي خواهيم توي اين كارها بيفتيم. با همه اطلاعاتي كه داشتيم، به اندازه كافي به مخوف بودن آنها آگاه نبوديم. با اينكه زماني كه ما رفتيم از شكنجه خبري نبود، اما محيط خيلي خوف انگيز بود. از لحظه ورود، يك فرنج مي انداختند روي سرمان و ما كه مذهبي بوديم، از فرنج به عنوان روسري استفاده مي كرديم. به قدري رذل بودند كه هر كدام مي آمدند و فرنج را مي زدند بالا كه «بالاخره آمدي؟ خيال كردي با آن همه اعلاميه و كتاب تو را رها مي كنيم؟» و هر كدام يك جوري مسخره ام مي كردند. در آنجا بود كه متوجه شدم بايد خودم را براي خيلي چيزها آماده كنم. تمام مدت منتظر بودم كه اينها بيايند مرا ببرند براي شكنجه نمي دانستم كه ديگر شكنجه نيست. هر صدائي كه مي آمد، به خودم مي گفتم آمده اند مرا ببرند و دائما به خدا پناه مي بردم. همين هول و اضطرابي كه اينها به من وارد مي كردند، باعث مي شد كه بيشتر به خدا وصل شوم. شكنجه اي در كار نبود، ولي من هول و اضطرابش را كشيدم.

  • زندگي در محيط كوچك زندان انفرادي براي يك دختر 18 ساله خيلي دشوار است. روحيه تان را چگونه حفظ مي كرديد؟ وقتتان را چگونه مي گذرانديد؟

من تازه قدم در راهي گذاشته بودم و فكر مي كردم كه اولين چشمه اش اين است. از آن لحظه اي كه انسان تصميم مي گيرد دينش را بشناسد كه بيشتر در دوران نوجواني است، تلاش فكري او هم آغاز مي شود. من هميشه مي گويم اولين امتحاني كه خداوند از من گرفت همان لحظه اي بود كه دستگير شدم. از همان لحظه شعار: «ان الحيوه عقيده و الجهاد» توي ذهنم نقش بست. يادم هست كه در مدرسه گاهي كه انشا مي نوشتم و معلم ها مي گفتند كله ات بوي قورمه سبزي مي دهد، فوري اين شعار به يادم مي آمد كه من دارم از عقيده ام دفاع مي كنم و اين هميشه با من بود. وقتي در زندان انفرادي بودم، اين شعار باعث شد كه اصلا فكر كنم چه برايم پيش مي آيد. صادقانه بگويم، وقتي قدم به اين راه گذاشتم، ابدا فكر نمي كردم به اين زودي آزاد شوم. فكر مي كردم شكنجه خواهم شد، قبل از اينكه به زندان بروم. درباره شكنجه ها شنيده بودم و مي دانستم اين چيزها هست و در حين مبارزه هميشه فكر مي كردم اين تكليف است. هميشه به ياد اين سخن دكتر شريعتي بودم كه: «آنها كه رفتند حسيني اند و آنها كه مانده اند بايد كار زينبي كنند، و گرنه يزيدي هستند.» ما فكر مي كرديم اگر نرويم يزيدي هستيم. اين قدر اين معنا با ما عجين بود. در تمام اين مدت، انگيزه هاي ما عاشورائي بود. آن موقع سنم و اطلاعاتم اجازه نمي داد اين چيزها را درك كنم، ولي عميقاً با وجودم و با دلم حس مي كردم. در زندان اگر به من مي گفتند راجع به حضرت زينب(س) يك صفحه بنويس، نمي توانستم. اطلاعاتي نداشتم، ولي با تمام وجودم، آنچه را كه در روضه هائي كه رفته بوديم، شنيده بودم، اشك هائي را كه مادرهايمان ريخته بودند يا تاثيري كه اين همه سال عاشورا در فكر و اعتقاد ما باقي گذاشته بود، به كمكم مي آمد. در انفرادي كه بودم درست است كه شلاق نخوردم، ولي به هر حال دختر جواني بودم كه مرا از داخل خانواده ام كشيده و به آنجا آورده بودند، در جايي كه كسي نبود كه با او صحبت كنم و من فقط از صبح تا شب فكر مي كردم. در چنين خلوتي انسان خدا را با همه وجودش احساس مي كند. من در طول زندگي ام دو بار خيلي عميق به حضرت زينب(س) فكر كرده ام. يكي در زندان انفرادي بود كه با همان تفكر بچه گانه فكر مي كردم حضرت زينب(س) خيلي سختي كشيدند، پس ما هم بايد بكشيم. يكي هم هنگامي بود كه جنازه برادر مفقودالاثرم و بعد از 15 سال آمد و من خيلي متاثر شدم. در آن حال ياد حضرت زينب(س) كردم و توانستم بر خود مسلط شوم. در كمبودها و مشكلات، هميشه ياد اين بزرگواران بوده كه به ما كمك كرده است.
الان سي سال از آن موقع گذشته. اين را براي شما نمي گويم، بلكه براي خودم تكرار مي كنم كه من در آن دوران، محكم تر شدم. دائما منتظر چيزهاي خوفناك تري بودم و هر چه مي گذشت ارتباط من به خدا نزديك تر مي شد. با اينكه اطلاعات مذهبي زيادي نداشتم، با يك جور ايمان دروني و فكري دائما به امام حسن(ع) و فاطمه زهرا(س) و صبر و تحمل آنها فكر مي كردم.
اين روزها گاهي حسرت مي خورم كه آن روزها خيلي بيشتر به خدا وصل بودم. انسان در عرصه هاي خطر است كه دنبال پناهگاه مي گردد. من در زندان به عينه اين را ديدم و با تما م وجودم به خدا وصل بودم به تنها چيزي كه فكر نمي كردم آزادي بود. چون آن قدر خفقان شديد بود كه تصورش را هم نمي كردم كه 9 ماه ديگر مردم در زندان ها را باز مي كنند و ما بيرون مي رويم. براي آن حالت ها خيلي افسوس مي خورم. يك جور اطاعت پذيري و تسليم امر خدا بودن محض بود. يقين قلبي داشتم. شايد اگر 20 سال در بيرون زندان مطالعه مي كردم، به آن يقيني كه در زندان رسيدم، دست پيدا نمي كردم.

  • ملاقاتي هم داشتيد؟

تا يك ماه اجازه ملاقات ندادند. گمانم يك ماه يا 40 روز گذشته بود كه اجازه ملاقات دادند.
غير از خواهرتان كس ديگري را هم از اعضاي خانواده، دستگير كردند؟

بله، برادرم را دستگير كردند كه در آن موقع16 سالش بود. موهايش را زده و 48 ساعت سرپا نگهش داشته بودند، بعد هم او را در جاي نمناك و بدون زيرانداز انداخته بودند كه اين بچه از همان زندان پادرد گرفت. بعد هم كه در دوران جنگ در جزيره مجنون مفقودالاثر شد.

خوش ترين خاطره شما از زندان چيست؟

خوش ترين خاطره اي كه از زندان دارم اين است كه ذلت اينها را ديدم و انتقام همه كساني را كه در آنجا شكنجه شده بودند، با تحقير كردنشان گرفتيم. يادم هست كه همه را آزاد كرده بودند و من و خواهرم را آزاد نمي كردند. از اوين ما را همراه 20 نفري از آقايان كه هنوز در آنجا مانده بودند، به كميته مشترك برگرداندند. اعتراض كرديم كه چرا ما را برگردانديد؟ قرار بود ما را به زندان قصر ببرند. در آنجا هم 5-6 نفر بيشتر از خانم ها نمانده بودند. من و خواهر اعتصاب غذا كرديم. درست روز فرار شاه بود، يعني 26 دي. بازجوها ديگر آن شدت عمل سابق را به خرج نمي دادند. تعدادشان هم كم شده بود و خيلي ها ريش گذاشته بودند. آن قدر مردم را به خاطر حكومت نظامي گرفته بودند كه توي بندها جا نبود و من و خواهر را آوردند توي بهداري كه در آن تخت هاي بلندي قرار داشت.
ما در آنجا اعتصاب غذا كرديم. شهيد شاه آبادي را مجددا دستگير كرده و به آنجا آورده بودند. ما به ايشان پيغام داديم كه اعتصاب غذا كرده ايم. ايشان آمدند و گفتند اينها لياقت ندارند، صلاحيت ندارند، شما غذايتان را بخوريد و حرفتان را هم بزنيد. افسرنگهبان اصلا جرئت نداشت حرف بزند. ما را بردند در اتاق يكي از بازجوها. شهيد شاه آبادي گفتند شماره منزلتان را بدهيد. ما مي دانستيم اينها شنود مي كنند. آقاي شاه آبادي هم با لباس روحانيت بودند و بازجو با گردن كج و حالت ذليل مقابل ايشان ايستاده بود. شماره را گرفتند و با مادرم صحبت كردم. آنها رفته بودند اوين و قصر سراغ ما و تا صداي مرا شنيدند زدند زير گريه كه: «مادر! شما آنجا اسيريد من اينجا اسيرم. اوين و قصر نبوديد، خيال كردم شما را كشته اند.» من نمي خواستم آنها صداي گريه مادر مرا بشنوند، گفتم: «مادر! چرا شما مي گوئيد اسير؟ ما آزاده ايم.» بازجو نفس نمي توانست بكشد، همان هايي كه روزگاري كسي نمي توانست به آنها نگاه چپ كند، حالا اين طور ذليل شده بودند. آقاي شاه آبادي به آنها گفتند: «خجالت بكشيد. اينها جوان هاي ما هستند. شما چه كار مي خواهيد بكنيد؟» اينها همه، درس هايي است كه ما از عاشورا گرفته بوديم.
يكي هم جايي بود كه منوچهري به اتاق بهداري آمد. من همان طور كه تكيه داده بودم به تخت، از جايم تكان نخوردم. با تمسخر گفت: «همه آزاد شدند، شماها مانديد.» بعد رو كرد به من و گفت: «تو يكي را كه نمي گذارم بروي.» و به خواهرم گفت: «تو بچه كوچك داري، بسته. ديگه آدم شدي.» گفتم: «تو چه كاره اي كه ما را آزاد كني يا نكني؟ اين مردم هستند كه ما را آزاد مي كنند.» عصباني شد و گفت: «مردم؟ همين جا آن قدر نگهت مي دارم تا موهايت رنگ دندان هايت شود.» ريش گذاشته بود. خواهرم اين موضوع را به رويش آورد. گفت: «چه كار مي شود كرد؟ روزگار است.» وقتي رفت، من و خواهر زديم زير گريه كه چه ستم هائي كه اينها به مردم نكردند.

  • با توجه به رنج هائي كه نسل شما و نسل هاي بعدي كشيدند، شرايط فعلي اجتماعي ما را چگونه مي بينيد؟

من چون به رهبري امام ايمان دارم و دليل اصلي پيروزي انقلاب را، وصل بودن ايشان به خدا مي بينم، شرايط امر را مثبت مي بينم. من اين را از امام ياد گرفته ام كه ما بايد به تكليفمان عمل كنيم و نتيجه را اين ما نيستيم كه تعيين مي كنيم. ما نبايد به نتيجه كار نظر داشته باشيم، چون متزلزل مي شويم. هر نتيجه اي مي تواند مقدمه حركت جديدي باشد، بنابراين نمي شود بگوئيم اين نتيجه را گرفتيم. در حالي كه نمي خواستيم به اينجا برسيم. ما يك تكليفي داريم كه بايد انجام بدهيم. كساني كه در عرصه مبارزه بوده اند، خيلي خوب اين فرمايش امام صادق(ع) را درك كرده اند كه: «كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا». الان هم همين طور است بايد به تكليفمان عمل كنيم. خدا از ما نتيجه نمي خواهد. بايد طوري عمل كنيم كه در لحظه مرگ بتوانيم با خاطري آسوده به خودمان بگوئيم من به تكليفم عمل كردم. امام هم اين را مي گفتند. به هر حال در رسيدن به نتايج، پارامترهاي مختلفي وجود دارند. آنهائي كه مي گويند: «خب! انقلاب شد، چه شد؟» به خاطر اين است كه آگاهي هايشان از رژيم ستمشاهي، كم است و نمي دانند در آن پنجاه سال چه جنايت هائي شد.
من هم بسياري از كم و كاستي ها را مي بينم. ما به بسياري از اهدافمان نرسيديم. جنگي كه به ما تحميل شد، بخش زيادي از انرژي هاي ما را براي سازندگي گرفت. ميلياردها هزينه اي كه براي جنگ شد، بچه هايي كه هر كدامشان ناب ترين بچه ها بودند، خسارت اندكي نبود. احساس من اين است كه مقدار، اهداف انقلابمان را فراموش كرده ايم. الان هم اگر از نفسانيت خود بگذريم، آدم هاي مخلص خيلي داريم. كسي به آنها اهميت نمي دهد. در زمينه هاي فرهنگي هم كاهلي مي كنيم. همين مصاحبه را شما داريد بعد از 30 سال انجام مي دهيد. بايد پرسيد در اين مدت جايگاه زندانيان سياسي قبل از انقلاب كجا بوده؟ در زماني كه آمريكا ميليون ها دلار هزينه را صرف تهاجم فرهنگي در ايران مي كرد و مي كند، آيا اين افرادي كه الان داريد با آنها مصاحبه مي كنيد، نمي توانستند هيچ كمكي بكنند؟ اينها كساني بودند كه وقتي قدم در اين راه گذاشتند، ذره اي اميد به آزادي نداشتند. آنها پذيرفته بودند كه ديگر خانواده شان را نمي بينند.
در هر حال من فكر مي كنم ما تنها وظيفه اي كه داريم اين است كه بايد نفس هاي خود را تربيت كنيم. اگر به تهذيب نفس بپردازيم، هيچ دشمن خارجي اي نمي تواند ما را از بين ببرد، كما اينكه در انقلاب، هنگامي كه همه متحد شدند و دست از منيت هايشان برداشتند، رژيمي كه آن همه از طرف استعمارگران حمايت مي شد، از پا درآمد. به نظر من اشكال در اين است كه ما به نسل جوان نمي گوئيم در تاريخ چه گذشته است.