روایتی از مقاله توهین آمیز روزنامه اطلاعات در کتاب «گلوله های کاغذی»
آن روز پدرم بعد از خواندن روزنامة اطلاعات، ناگهان مچالهاش کرد و به ديوار کوبيد. کارگر چاپخانه، وقتي با سيني چاي آمد و خُلق تنگ پدرم را ديد، رو به من، با اشاره پرسيد: «چي شده؟»
شانه بالا انداختم که: «نميدانم!»
نزديک اذانِ ظهر بود و ميخواستم به مسجد بروم. مهدي قرار بود نوشتهاي در مورد مرگ مشکوک دکتر علي شريعتي در لندن را بياورد تا آن را چاپ و توزيع کنيم.
ـ «….والله اگه جواب اين مردک داده نشه، بايد کلاهِ بيغيرتي سرمون بذاريم!»
تا آن روز پدرم را اينهمه عصباني نديده بودم. چشمهايش سرخ و از حدقه بيرون زده بود. استکان چاي را به طرفش دادم. چنان محکم استکان را فشار ميداد که هر آن ممکن بود بشکند و خون از دستش فواره بزند.
ـ «آقاجون چيکار ميکنيد!؟»
استکان را از دستش گرفتم و دستهايش را بين دو دستم گذاشتم. بهشدت ميلرزيد.
ناگهان دستش را کشيد. از جا بلند شد و با خشمي که هرگز نديده بودم، روزنامه را زير پا گذاشت، تا مچالهتر بشود. فريادش به گوش کارگران چاپخانه رسيده بود، که عليآقا دواندوان خودش را رساند. پدرم مثلِ شيري خشمگين ميغريد.
ـ «به مولا قسم، چاپخونه رو ميدم دستِ يارانِ آيتالله خميني! بذار ساواک بدونه… بذار پهلوي بدونه… بذار همه دنيا بدونن ما ديگه آروم نميشيم!»
فريادهاي پدرم با تمام حجمِ حنجرهاش بود. عليآقا براي آرام کردنش، يک ليوان آب آورد و به دستش داد.
ـ «بخور حاجي… آخه چي شد يهويي!؟»
با عليآقا، کمک کرديم تا روي صندلي بنشيند. نفس نفس ميزد، انگار از ميدانِ جنگ برگشته باشد. چند جرعه آب به دهانش ريختيم تا راهِ گلويش باز بشود. عليآقا با تعجب نگاهم کرد.
ـ «…حاجي که جواب نميده… تو بگو چي شده؟!»
ـ «نميدونم. داشت روزنامه ميخوند، که يهو شروع به داد و فرياد کرد!»
عليآقا به روزنامة مچاله نگاه کرد و آن را از زمين برداشت. حرفهاي پدرم را که شنيديم، فهميديم علت ناراحتي و عصبانيتش نبايد بيربط با روزنامه باشد.
ـ «…به اون روزنامة نَجس دست نزن! … به اون کثافت دست نزن!»
عليآقا کنارِ پدرم نشست و روزنامه را دورتر، روي ميز گذاشت.
ـ «چشم! دست نميزنم… هرچي شما بگيد….ولي آخه چرا؟!»
پدرم سرش را بين دو دستش گرفته بود و آه و ناله ميکرد.
ـ «اي دادِ بيداد!…من فقط اينو ميدونم؛ هر باشرفي که مقالة اين روزنامه رو بخونه و دلش از غصه نترکه، نميشه اسمشو گذاشت آدم! …روزنامه رو بخون ببين اين مرتيکة قلمبهمُزد، چه توهينها که به رهبر و مرجعِ اين مردم نکرده!…. حالا ميگي من از غُصه نميرم؟…بردار بخون، ببين ميتوني دردشو تحمل کني؟»
ميخواستم روزنامه را بردارم که عليآقا همزمان دستش را دراز کرد. به احترامش دستم را عقب کشيدم. عليآقا روزنامة مچاله را از هم باز کرد. خشخشاش با حرفها و نالههاي پدرم درهمآميخت.
ـ «اون مقالة کثيف رو نيگا کن! ايران و استعمارِ سرخ و سياه، احمد رشيديمطلق نوشته. مزدور بيشرافت، هر چي رو بهش ديکته کردن، موبهمو نوشته!… اميدوارم به خونِ سالار شهيدان، تو اين ماه محرم، هم اين مزدور و هم رژيم، به عذابِ خدا دچار بشن!»
وقتي پدرم حرف ميزد، صدايش از غم و غُصه و خشم ميلرزيد. عليآقا مقاله را ميخواند و من ميديدم که هر لحظه که ميگذرد، شانههايش بيشتر در هم فرو ميرود. احمد رشيديمطلق، چه چيزي نوشته بود که خواندنش دلها را ميشکست و خشم از آن، آتشفشاني عظيم ميشد؟!
ـ «يا امام حسين!… اين چيه حاجي؟ يا صاحبالزمان! به خدا قسم، مردم آروم نميشينن!…»
ديگر طاقت نياوردم و روزنامه را از دستهاي شُل و وارفتة عليآقا گرفتم. روزنامه به تاريخ هفدهم ديماه و مربوط به همان روز بود. نويسندة مقاله از همان سطرهاي اوّل، به نهضت اسلامي مردم ايران ـکه ريشهاش پانزدهم خرداد سال چهلودو بودـ تاخته بود و آن را استعمار سياه لقب داده بود. هر سطر را که ميخواندم، به پدرم حق ميدادم که ناگهان فريادش به آسمان بلند شده بود.
«…پس از بلواي شوم 15 خرداد که به منظور متوقف ساختن و ناکام ماندن انقلاب درخشان شاه و ملت پايهريزي شده بود، ابتدا کساني که واقعه را مطالعه ميکردند دچار يک نوع سرگيجي عجيبي شده بودند، زيرا در يکجا ردپاي استعمار سياه و در جاي ديگر اثر انگشتِ استعمارِ سرخ در اين غائله به وضوح ديده ميشد…»
تلخترين سطرها را وقتي ميخواندم که گدازههاي آتشفشانِ قلب و روحم در حالِ فوران بود.
«…مالکان که براي ادامة تسلط خود همواره از ژاندارم تا وزير و از روضهخوان تا چاقوکش را در اختيار داشتند، وقتي با عدم توجة عالم روحانيت و درنتيجه مشکل ايجاد هرجومرج عليه انقلاب سفيد روبرو شدند و روحانيون برجسته حاضر به همکاري با آنها نشدند، درصدد يافتن يک «روحاني» برآمدند که مردي ماجراجو و بياعتقاد و وابسته و سرسپرده به مراکز استعماري و بخصوص جاهطلب باشد و بتواند مقصود آنها را تأمين نمايد و چنين مردي را يافتند. مردي که سابقهاش مجهول بود و به قشريترين و مرتجعترين عوامل استعمار وابسته بود و چون در ميان روحانيون عاليمقام کشور با همة حمايتهاي خاص موقعيتي به دست نياورده بود، در پي فرصت ميگشت که به هر قيمتي هست، خود را وارد ماجراهاي سياسي کند و اسم و شهرتي پيدا کند. روحالله خميني، عاملِ مناسبي براي اين منظور بود و ارتجاع سرخ و سياه او را مناسبترين فرد براي مقابله با انقلاب ايران يافتند و او کسي بود که عامل واقعة ننگين 15 خرداد شناخته ميشد….»
من هم مثل پدرم و عليآقا بُهتزده و پر از خشم، نشسته بودم. ديگر دلم نميخواست ادامة مقاله را بخوانم. در همان لحظات وحشتناک، به اين فکر ميکردم که آيا مردم بعد از خواندن اين مقالة سراسر توهين، که بوي توطئه ميداد، ميتوانند آرام بنشينند؟ پدرم همچنان که سرش را بين دو دست گرفته بود، با بغض حرف ميزد.
برگرفته ازکتاب
گلولههای کاغذی (مستندی داستانی از مبارزات حسین طهرانیزمانی)
انتشارات موزه عبرت ایران
نویسنده: اصغر فکور