«یادها و یادگارها» در گفت و شنود با فخرالسادات امیرشاه کرمی

خودسازی و دل بریدن از دنیا نخستین درسی بود که مبارزان راه خدا می بایست بیاموزند تا بتوانند به مقابله با رژیم ستمشاهی برخیزند و تعلقات زندگی مانعی بر سر راه اینان ایجاد نکند و این گفتگو سرشار است از این تلاش های طاقت سوز که نسل جوان برای بهبود جامعه خویش برگزیده بود.
از زمینه های خانوادگی و فرهنگی خود شمّه ای را تعریف کنید؟
من در سال 1337در اصفهان در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. بعد از گذراندن دوران ابتدایی و دبیرستان، تحت آموزش های برادرانم مهدی و محمد، جذب فعالیت های سیاسی شدم. پدرم روحانی بودند و اهل علم و رئیس دفتر اسناد رسمی. ایشان به مقتضای شغلشان با گروه های مختلف اجتماعی تماس داشتند و درد توده مردم را خوب درک می کردند. همچنین از ظلم و ستم رژیم به مردم کاملا آگاهی داشتند.
چند خواهر و برادر بودید؟
ما سه پسر و دو دختر بودیم. پدرم مسائل روز را در منزل مطرح می کردند و ما صحبت های ایشان را می شنیدیم و با روحیه ای شبیه به خود ایشان بزرگ می شدیم. مادر من هم زن بسیار روشن بین و آگاهی بودند و همیشه دعا می کردند که فرزندانشان در راه دین و خدا گام بردارند.
از برادران شهیدتان هم نکاتی را ذکر کنید؟
مهدی و محمد از همان دوران دبیرستان، بسیار شاگردان موفقی بودند و همیشه با نمرات عالی قبول می شدند. آنها بسیار مذهبی و اهل مطالعه بودند و ما را هم تشویق می کردند کتاب بخوانیم. آنها از همان ابتدا به خودسازی مشغول بودند و به خود سخت می گرفتند.
از نظر تقلید به آداب و احکام، خاطره از آنها دارید؟
بله، یک روز مهدی از دبیرستان برمی گردد و احساس می کند که اگر بخواهد تا خانه برسد نمازش قضا می شود، برای همین به مسجد شاه(امام) می رود، منتهی نگهبان او را راه نمی دهد و می گوید توریست ها برای دیدن مسجد آمده اند. مهدی می گوید می خواهد نماز بخواند و نگهبان می گوید برو خانه ات بخوان. مهدی سیلی محکمی به پاسبان می زند و او را می گیرند. شب بود که به خانه زنگ زدند و ماجرا را گفتند. پدرم به شهربانی رفت و ضامن گذاشت و مهدی را آزاد کرد. مهدی نفرت عجیبی نسبت به رژیم داشت و همیشه با معلم ها جروبحث می کرد. او کلاس دوازده به مدرسه نرفت و متفرقه امتحان داد. بعد هم در کنکور سراسری شرکت کرد و در اصفهان شاگرد اول و نیز در رشته شیمی دانشگاه شریف(آریامهر) مشغول تحصیل شد.
از نظر خلاقی چگونه بود؟
بسیار مؤدب و مرتب بود و سعی می کرد رفتار وگفتارش مطابق با احکام دین باشد. بسیار اعتقادات محکمی داشت و آرام و متین با مسائل برخورد می کرد.
شما چگونه با مسائل مبارزاتی و اعتقادی آشنا شدید؟
از نظر مسائل اعتقادی که تربیت پدر و مادرم، سنگ بنای محکمی برای تربیت ما بود. از نظر مسائل مبارزاتی، جزوه «شناخت» را می خواندیم که مهدی با کمک یکی از دوستانش نوشته بود و در واقع سنگ بنای سازمان بود. با خواندن این جزوه، انسان شناخت دقیقی از خدا پیدا می کرد. اصولا مهدی و محمد ترجیح می دادند با کسانی که تازه وارد سازمان می شدند، از نظر اعتقادی و ایدئولوژیکی کار کنند و کمتر افراد تازه وارد را در عملیات شرکت می دادند.
چه شد که به زندگی مخفی روی آوردید؟
وقتی مهدی و محمد زندگی مخفی را شروع کردند، سعی کردند من و خواهرم را هم در جریان مبارزات سیاسی قرار دهند. البته قبل از آن، ما را به خواندن کتاب و جزوه های مختلف تشویق می کردند و خصوصا تاکید داشتند که ما قرآن را بخوانیم و حفظ کنیم. هنگامی که ساواک، پسرعموی ما را دستگیر کرد، او در بازجویی ها گفته بود که مهدی با دو تا خواهرش کار می کند و مهدی وقتی این را شنید، ترسید که ساواک ما را دستگیر کند و گفت که باید زندگی مخفی را شروع کنیم. البته شاید این پیشنهاد دلایل دیگری هم داشت که به ما نگفت. من و خواهرم صدیقه بسیار خوشحال بودیم که می توانیم راه مهدی و محمد را دنبال کنیم، چون آنها واقعا برای ما الگو بودند. من و خواهرم موقعی وارد گروه شدیم که مهدی و محمد کاملا تحت نظر ساواک بودند و زندگی مخفی را شروع کرده بودند. خانه ما هم دائما تحت مراقبت ساواک بود. چند ماهی می شد که ارتباط محمد و مهدی با خانواده قطع شده بود و آنها از طریق زهرا زندی زاده به ما خبر دادند که شدیدا زیرنظر ساواک هستیم و احتمال دارد دستگیر شویم. وقتی که زندگی مخفی را در تهران شروع کردیم، به ما گفتند که دیگر حق برگشتن به خانه را نداریم. اوایل خیلی ناراحت بودیم که پدر و مادرمان برایمان دلواپس می شوند، ولی وقتی به ما قول دادند که به نوعی خبر سلامتی ما را به آنها می رسانند، خیالمان کمی راحت تر شد، مخصوصا اینکه در خانه عکس ها و مدارک زیادی داشتیم و ساواک در غیاب ما به خانه ریخته و اغلب اسناد و مدارک را برده بود. من و خواهرم در تهران با محمد زندگی می کردیم. محمد و صدیقه خود را به عنوان زن و شوهر و مرا به عنوان خواهر محمد به صاحبخانه معرفی کرده بودند.
اوقاتتان را چگونه می گذراندید؟
اغلب وقت ما صرف مطالعه می شد و با حفظ قرآن و گرفتن روزه، خودسازی می کردیم و سعی داشتیم از وابستگی به خانواده و دنیا و سرگرمی های آن جدا شویم و خود را به خدا نزدیک کنیم. یادم هست هر کسی در گروه اشتباهی می کرد، برای جبران آن روزه می گرفت. سعی می کردیم کمتر با مردم رابطه داشته باشیم. احساس می کردیم با مخفی شدن، در عملیات بسیار بزرگی شرکت داریم و در مجموع مسائل امنیتی را خیلی دقیق رعایت می کردیم.
نحوه شهادت برادرتان، شهید مهدی، چگونه بود؟
مهدی در محله کردآباد اصفهان مخفی شده بود. نادری، شکنجه گر معروف ساواک اصفهان به او که با موتور رفت و آمد می کرد، مشکوک می شود و با گروهی او را تحت تعقیب قرار می دهد. البته ساواک مطمئن نبود که او مهدی باشد، با این همه از تمام امکانات خود برای دستگیری او استفاده می کند، تا بالاخره یک روز او را محاصره می کنند. مهدی که سوار موتور بوده، چند نارنجک را به طرف ساواکی ها پرتا ب می کند و یک ماشین ساواک آتش می گیرد و چند تن کشته و زخمی می شوند. کسانی که شاهد ماجرا بودند گفتند که خودش هم در اثر اصابت تکه ای از نارنجک به شهادت رسید. ساواک اصفهان، کشتن مهدی را برای خودش شاهکاری محسوب می کرد و به گفته کسانی که در زندان ساواک محبوس بودند، صدای خنده و شادی آنها از این عملیات، بلند شده بود.
بعد از شهادت برادرتان چه کردید؟
همسر مهدی، زهرا زندی زاده دیگر نمی توانست در اصفهان بماند و به تهران آمد و با هم به دماوند رفتیم. صدیقه و محمد هم از ما جدا شدند. ما با خواهران چند تن از برادران مبارز در دماوند ماندیم و بیشتر کارهای فرهنگی می کردیم و بعد از سه ماه به تهران برگشتیم. در تهران با محمد اتاقی را اجاره کردیم. البته محمد هفته ای یک بار به دیدن من و زهرا می آمد. ما در آن خانه جزوات گروه را دستنویس و به تعداد زیاد تکثیر می کردیم، اعلامیه های گروه را می نوشتیم و روی تفسیر قرآن کار می کردیم.
در چه سالی و چگونه ازدواج کردید؟
پس از ازدواج صدیقه و نیز شهادت مهدی، بسیار تنها شده بودم. محمد هم بیش از حد درگیر کار و فعالیت شده بود. در این موقع گروه توصیه کرد که من با آقای مصیب زاده که امکانات و آمادگی ازدواج را داشت، ازدواج کنم. خانواده ها در جریان امر قرار گرفتند و مراسم عقد مختصری گرفتیم.
برادران شما از افراد بسیار باهوش و تحصیلکرده بودند. آیا ساواک هیچ وقت به فکر جلب همکاری آنها نیفتاد؟
چرا، ساواک برای آنها پیغام داده بود که اگر دست از مبارزه بردارید، ماهی 12هزار تومان به شما حقوق می دهیم و شما را به خارج می فرستیم تا ادامه تحصیل بدهید. مهدی پیغام داده بود: «آیا با پول می شود مسئولیت سنگینی را که خداوند بر دوش انسان ها گذاشته، نادیده گرفت؟» همیشه می گفت که دیگر وظیفه اش درس خواندن نیست، بلکه باید با رژیم پهلوی بجنگد و زندگی اش را صرف مبارزه در راه تحقق حکومت اسلامی کند. همیشه هم با روحیه بسیار امیدواری می گفت: «الیس صبح بقریب» و سوره فجر را از حفظ می خواند. هر وقت هم دعای افتتاح را می خواند، گریه می کرد و معتقد بود که فجر پیروزی و آزادی بسیار نزدیک است.
برگرفته از نشریه شاهد یاران