به یادبود مرحوم حجت الاسلام خدادادی

 

چهارشنبه / 25 شهريور 1394

بعد از دل‌نوشته‌ها کمي خوابيدم و ساعت را کوک کردم براي نماز صبح. ساعت حدود 5:30 صبح بود که براي نماز بيدار شدم و ديگر خوابم نبرد. اميروالا گويا براي نماز بيدار شده و دوباره به خواب رفته بود. بي‌آن‌که سروصدا کنم، قرآني را که مادرم کنار تختش گذاشته بود، برداشتم و شروع کردم به خواندن.
نمي‌دانم چرا حال خوبي نداشتم و دلم شور مي‌زد . مرتب به اميروالا سر مي‌زدم و مطمئن بودم که همه چيز خوب است، اما کلافه بودم.
هوا کم‌کم داشت رو به روشني مي‌رفت و عقربک‌هاي ساعت 6:30 صبح را نشان مي‌داد. دلم داشت ضعف مي‌رفت و خيلي گرسنه‌ام بود. از فلاسک، کمي آب جوش ريختم و با چاي کيسه‌اي و چند تا شيريني صبحانه خوردم تا ضعف بدنم از بين برود. همين‌طور که چاي مي‌خوردم، با تلفن همراهم بازي مي‌کردم که همان لحظه مادرم زنگ زد. براي اين‌که اميروالا بيدار نشود، به بيرون اتاق رفتم.
صحبتم که تمام شد، خواستم به اتاق برگردم که متوجة همهمة پرستارها شدم. برايم سؤال بود که آن‌وقت صبح چه خبر شده که اين‌طور هراسان مي‌دويدند و بالا و پايين مي‌رفتند. يکي از پرستارها داشت هراسان مي‌دويد سمت پله‌ها.
ـ خانم پرستار چيزي شده!؟
ـ خير. برين تو اتاق‌تون!
به حرفش گوش نکردم و تا دم پله‌ها رفتم. پزشک‌ها و پرستارها همه مي‌دويدند سمت بالا. کنجکاو شدم و چند تا از پله‌ها را رفتم بالا. دوباره از يکي ديگر از پرستارها پرسيدم: «ببخشيد خانم، اتفاقي افتاده!؟»
کلافه و بي‌حوصله گفت: «حال يکي از مريض‌ها بد شده. شما برگردين اتاق‌تون!»
اين نوع رفتارها در بيمارستان عادي بود. با اين‌که بايد برمي‌گشتم، اما چون دلم از صبح شور مي‌زد، نگران حاج‌آقا خدادادي شدم. با سرعت پله‌ها را گرفتم و پشت پرستارها رفتم بالا. به سرعت خودم را پشت شيشة آي.سي.يو رساندم و سعي کردم بفهمم کدام بيمار حالش بد شده. چيزي معلوم نبود. داشتم مرتب به خودم اميد مي‌دادم که پرستاري از اتاق آمد بيرون. با عجله پرسيدم: «حاج‌آقا خدادادي…»
گفت: «دخترشي؟»
گفتم: «من؟ آره!»
گفت: «متأسفم خانم.»
زدم تو سرم. با بُغض پرسيدم: «يعني چي!؟»
با ديدن حالتم، نهيب زد: «آروم باشيد خانم. اينجا بيمارستانه!»
بعد، سري تکان داد و گفت: «متأسفانه تموم کرد!»
حرفي که زد، عينهو پُتکي سنگين روي سرم فرود آمد. در گوشم تکرار شد و سرم گيج رفت. دستم را گرفتم به ديوار. دست و پاهايم مي‌لرزيد و نفسم به شماره افتاده بود. پرستار، نگران دستم را گرفت.
ـ حالتون خوبه؟
ـ من چيزيم نيست. …يعني تموم کرد؟!
ـ آره خانم. راحت شد بنده خدا! تسليت مي‌گم.
ـ کِي؟ چه ساعتي؟
ـ درست سه دقيقه پيش.
نگاه کردم به ساعتم. دو دقيقه از هفت صبح گذشته بود. به عبارتي ساعت شش‌وپنجاه‌ونه دقيقه تمام کرده بود. همان‌جا نشستم روي زمين و شروع کردم به گريه کردن. انگار براي بار دوم، پدرم را از دست داده باشم. باورم نمي‌شد ديگر آن مرد بزرگ را نمي‌توانستم ببينم. خداحافظي با چنين مردي برايم سخت بود، هرچند که خودش راحت شده بود از آن همه رنج و مصائبي که سال‌ها به عشق وطن تحمل کرده و ذره‌ذره آب شده بود. فهميدم دلشوره‌هايم بي‌دليل نبوده و مرگ داشته آرام‌آرام از آن پله‌ها بالا مي‌رفته تا برسد به بالين کسي که از ماندن خسته شده بود.
نشده بود براي آخرين بار او را ببينم؛ دستش را ببوسم و از طرف همة هم‌نسل‌هايم بابت همه چيز و بابت همة مصيبت‌ها و مجاهدت‌هايش تشکر کنم.
قبل از اين‌که با خانواده‌اش تماس بگيرم، از دکتر خواهش کردم براي چند دقيقه کنارش بمانم.
به ويلچر خالي‌اش نگاه کردم و به ملحفة سپيد روي قامت پُر دردش، که مي‌گفت اکنون به آرامشي ابدي رسيده است. در اتاق، سکوت مطلق بود و رد پاي تلخ مرگ، که پيش پاي من، آن‌جا بوده. زير لب با او خداحافظي کردم و خواستم سلامم را به پدرم برساند. بلند که شدم، در دل گفتم: «کاش قدر شما رو بيش‌تر مي‌دانستيم!»
هميشه همين‌طور بوده و هست. مي‌دانم که تا وقتي هست، اگر خاک خستگي را از خيال خسته‌شان نشوييم، بعدِ رفتن، صد بار هم که سنگ قبرش را بشوييم، باز هم بي‌فايده است!
همچو حافظ همه شب ناله و زاري کرديم
کاي دريغا به وداعش نرسيديم و برفت
(حافظ)
برگرفته از کتاب شش و پنجاه و نه – زندگینامه داستانی حجت الاسلام خدادادی – نشر موزه عبرت ایران

مرحوم حجت الاسلام حسین خدادادی فرزند محمد، متولد 1324/2/15 (صادره از تربت‌حیدریه) از اهالی «ده‌نو» (روستایی از توابع بخش میان‌جلگه شهرستان نیشابور) بود. در کسوت روحانی، در روز 17 شهریور 1354 به جرم تهیة اسلحه برای مبارزان، از سوی ساواک دستگیر و طی حدود 8 ماه حبس در «کمیتة مشترک ضد خرابکاری ساواک و شهربانی کشور شاهنشاهی»، درنتیجة بی‌رحمانه‌ترین شکنجه‌ها معلول و به زندان قصر منتقل شد. وی ابتدا به 30 سال حبس محکوم شد اما به علت تأهل و معلولیت جسمی، این مدت به 8 سال تقلیل یافت که بعد از قریب سه سال محکومیت، با وقوع انقلاب اسلامی در جریان آزادی زندانیان سیاسی، چند ماه قبل از فرار شاه آزاد شد.