شعله ی فروزان،شهید نواب صفوی در خاطرات رهبر انقلاب

پیشاهنگ جهاد
از خردسالی، یکی از دورانهای مهم بیداری اسلامی را شاهد بوده ام، که از آغاز حرکت نواب صفوی(رحمه الله علیه) تا نهضت امام خمینی (قدس سره) و انقلاب اسلامی و برپایی نظام مبارک اسلامی امتداد داشت.
مرحوم شهید نواب صفوی نخستین جرقه ای بود که راه اسلام را به معنای فراگیر انقلابی و پویای آن در برابر روشن ساخت . این مرد در جامعه ی ایرانی آن چنان جنبشی برانگیخت که وجدان مسلمانها را از خواب غفلت بیدار کرد ، عزمها را جزم کرد و در دلها غیرت و حمیتی نسبت به اسلام و مقدسات اسلامی ایجاد نمود .
اثر گذاری او محدود به ایران نبود ، بلکه به برخی نقاط جهان عرب سفر کرد و آتش شور و حماسه را در دل مجاهدان برافروخت . به برخی زمامداران عرب نیز
نصیحت میکرد که در دام فریب استعمارگران نیفتند.

شوق دیدار نواب
نواب در سال 1332 به مشهد سفر کرد و در محلی به نام ((مهدیه)) _ شبه         مدرسه ای با هدف یاد حضرت مهدی منتظر (عجل الله تعالی فرجه)، که موسس آن ((حاجی عابدزاده)) توجه وافری به برگزاری مراسم جشن نیمه ی شعبان داشت_ اقامت گزید . نواب به خانه ی هیچ کس نرفت ، بلکه این مرکز مهم دینی را انتخاب کرد.
من آن زمان جزو طلاب مدرسه ی سلیمان خان بودم و چهارده سال داشتم . با وجود اشتیاق شدیدم به دیدن نواب ، نتوانستم به مهدیه بروم ؛ زیرا پدرم اجازه نمیداد.
در یکی از روزها نواب تصمیم گرفت برای بازدید آن عده از طلاب مدرسه ی سلیمان خان که به دیدنش رفته بودند. از آن مدرسه دیدن کند. من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. نواب در چشم ما نماد قهرمانی و مقاومت اسلامی بود. وقتی خبر کشته شدن رزم آرا به دست خلیل طهماسبی _ یکی از فدائیان اسلام _ منتشر شد، و می شنیدیم که آقای کاشانی این اقدام قهرمانانه را به طهماسبی تبریک گفته ، احساس عزت و افتخار میکردیم . ما میدانستیم که نواب برای خود یاران و تشکیلاتی دارد که دژخیمان و گردنکشان حکومت را به وحشت انداخته است.
در مدرسه حجره ی بزرگی بود که به آن ((مدرس)) میگفتند ؛ آن را رفت و روب و مرتب کردیم و برای آمدن این میهمان و همراهانش آماده ساختیم و در انتظار ساعت موعود ماندیم.
در ورودی مدرسه باز شد و عده ای میهمان وارد شدند . چشم من در میان آنان در جست و جوی نواب بود ، که در ذهن خود از او تصویر مردی تنومند و بلند قامت داشتم. اما به جای چنان مردی که در تخیلم بود ، مردی لاغر و کوتاه قد را دیدم که عمامه ای سیاه بر سر داشت و چهره اش بشاش بود و هرکه را میدید ، با گشاده رویی برخورد می کرد و به او سلام میداد . اگر هم به یک نفر ((سید)) بر میخورد،
میگفت : پسر عمو! سلام علیکم . با خود گفتم : عجب ! نواب صفوی که رژیم شاه را گیج و حیران کرده ، این است ؟!
در واقع ، از وقتی چشمم به این مرد افتاد ، دیدم با تمام احساسم مجذوب اویم و از ژرفنای قلبم او را دوست میدارم.
در این سفر ، گروهی از فدائیان اسلام نواب را همراهی میکردند که بیشترشان جوان بودند و کلاه پوستی های خاصی به سر داشتند و در میانشان سه نفر هم معمم بودند.
مدرس پر از جمعیت شد. نواب آنجا ایستاد و سخنرانی کرد؛ درباره ی اهدافش صحبت کرد و مردم را به شهادت طلبی در راه یاری اسلام و اعتلاء آن ترغیب نمود. سخنانش در روحم موج میزد و احساساتم را شعله ور میساخت و مرا به سوی چشم اندازهای قدرت و عزت اسلام میکشاند .

شعله ی فروزان
دو روز بعد شنیدم نواب می خواهد به مدرسه ی نواب برود. با آنکه من در کسب اجازه از پدرم محدودیت داشتم ، اما به آن مدرسه رفتم. دیدم مردم منتظر اویند . مدرس و ایوان این مدرسه را برای استقبال از او مفروش کرده بودند . من هم همراه با آنان مدتی در انتظار ماندم، اما دیدم از فرط شوق ، قدرت ماندن و انتظار کشیدن ندارم؛ لذا به استقبالش شتافتم . بیرون آمدم و مسیر منتهی به مهدیه را در پیش گرفتم.
دیدم نواب می آید و مردم از پس او روانند. او در حین راه رفتن، به چپ و راست رو میکرد و به مردم سلام میداد و با آنها به گرمی فراوان حرف میزد. رهگذران را مخاطب قرار میداد ، گاه عزمشان را جزم میکرد، و گاه نصیحتشان میکرد. هنگام سخن گفتن ، همه ی جسمش حرکت داشت و وقتی میخواست سخنی را برساند ، وجودش میلرزید . من خود به چشم دیدم وقتی نواب در مذمت تشبیه به لباس غریبیان سخن میگفت ، مردی چنان تحت تاثیر قرار گرفت که کلاه شاپوی خود را از سر برداشت ، در دست مچاله کرد و در جیب گذاشت!
با عجله  خود را به نخستین صف کسانی رساندم که در مدرسه ، برابر نواب نشسته بودند. هم اکنون آن صحنه با تمام جزئیاتش در نظرم مجسم میشود. نواب در جایی ایستاد که بر ایوان و حیاط مدرسه اشراف داشت. من در برابر او و جلوی پایش نشسته بودم و مجذوب یکایک حرکات و کلمات او شده بودم . به یاد دارم طلاب را وعظ میکرد و از آنها میخواست به ورع و تقوا پایبند باشند . هنوز این صدایش در گوشم طنین انداز است که میخواند : ((یا ابن آدم ! وفر الزاد فان الطریق بعید بعید.. و جدد السفینه فان البحر عمیق عمیق )).
در واقع نواب به صورت شعله ی فروزانی در آمد که همواره اهتمام به امر اسلام و جامعه و اندیشیدن به آینده ی اسلام را در اعماق وجودم بر می انگیخت . شایان ذکر است که در زمان آیت الله کاشانی و یک سال پیش از آمدن نواب یعنی سال 1331 برخی از سخنرانی های آگاه ، به مشهد آمدند و من بسیار مشتاق بودم مجالس آنها را دریابم و از آن روحیه ی حماسی که القا می کردند ، لبریز شوم.
با فرزندان رسول خدا چنین میکنند؟!
دو سال پس از آن سفر ، در سال 1334 نواب اعدام شد و به شهادت رسید. من در آن زمان در مدرسه ی نواب نزد حاج شیخ هاشم قزوینی درس می خواندم. با اعدام نواب، سراسر کشور و بویژه حوزه های علمیه را جو رعب و وحشت فرا گرفت . استاد  ما _ حاج شیخ هاشم قزوینی _ تنها روحانی ای در مشهد بود که در آن زمان سد رعب و وحشت را شکست و در مقدمه ی جلسه ی درس خود ، در رثای نواب سخنرانی کرد؛ به اعدام او شدیدا اعتراض کرد و با صدایی پرشور و مهیج گفت : آیا با فرزندان پیامبر خدا چنین باید بکنند؟
ما طلاب جوان هم به تشکیل جلسات می پرداختیم و در آن، فضایل نواب و یارانش،
و خط مشی و اهداف آنها را بیان می کردیم و اعتراض خود را به اعدام این مجاهدان اعلام میداشتیم.
سال بعد از شهادت نواب، ما به شخصی برخوردیم که برای گذراندن تعطیلات تابستانی به مشهد آمده بود. اسمش (( عباس غله زاری)) و از اعضای فدائیان اسلام بود؛ اما به علت نبود مدرکی دال بر محکومیتش ، تحت پیگرد قرار نداشت. ما با او آشنا و مانوس شدیم. او درباره ی شخصیت و منش و دیدگاه های فکری نواب برایمان گفت و من بیشتر شیفته ی نواب شدم و ایمانم به اخلاص و از خودگذشتگی و اهداف او بیشتر شد. ما گروهی از جوانها بودیم که با هم پیوند فکری و عاطفی داشتیم. غله زاری تقریبا ده سالی از ما بزرگتر بود ، ولی ما با او رابطه ی محکمی برقرار کردیم و او در سالهای بعد ، هر تابستان به مشهد می آمد.

برگرفته از کتاب خون دلی که لعل شد.
خاطرات ایام مبارزات،زندان و تبعید رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی خامنه ای